🇮🇷🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و چهارم فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۲) ... روزهای سال ۱۳۶۰ به اندازه یک ماه می‌گذشت. درگیری پشت درگیری. کسانی که از جبهه بر می‌گشتند با دشمنان نقابدار و مرموزی به نام مجاهدین خلق ایران مواجه می‌شدند. بیشتر آنها هم دانش آموز بودند یا دانشجو. افکار انحرافی آنها پوششی از اسلام را در ظاهر و باطنی از کفر و الحاد را در مغز و محتوا داشت لذا عوامل دست پایین به راحتی اقدام به ترور می‌کردند. در یکی از این اقدامات یک فرد منافق دو نفر را به شهادت رساند و خودش نیز به شدت مجروح شد. او را به بیمارستان انتقال دادند. بچه‌های سپاه دست او را با دست‌بند به تخت بستند و یک اسلحه یوزی به من دادند و گفتند مراقبش باش. طبق روال دکترها و پرستارها می‌آمدند و او را پانسمان می‌کردند و من هم چهار چشمی مراقبش بودم. بعد از چند روز، بچه‌های اطلاعات سپاه با عجله آمدند و گفتند که باید به سپاه انتقالش بدهیم. متعجب شدم. ابتدا فکر کردم که یا من وظیفه‌ام را به درستی انجام نداده‌ام یا دکترها و پرستارها.اما ماجرای دیگری یود. من وقتی سوار آمبولانس شدیم متوجه شدم که یک تیم آماده و مسلح برای آزاد کردن او به بیمارستان آمده بودند. از هوشمندی و سرعت عمل بچه‌های سپاه خوشم اومد. شهریور ماه ۱۳۶۰ با گرمای طاقت فرسا رسید. گفتند: آقای فخرالدین حجازی به همدان آمده و در مسجد جامع شهر برای مردم سخنرانی می‌کند. روز ۱۱ شهریور بود و کیپ تا کیپ مردم در مسجد نشسته بودند و میان انبوه جمعیت متراکم جای سوزن انداختن نبود. آقای حجازی با صدای غرا و با لحنی پرکشش صحبت می‌کرد. صحبت‌های داغ داغ. این بخش از آن خطابه فراموش‌نشدنی در خاطرم مانده است که می گفت: "مردم همدان افتخار کنید به جوانان خود افتخار کنید به جوانان بسیجی و سپاهی. جوانان شما الان در جبهه سرپل‌ذهاب به دنبال خلق یک حماسه جاودانه هستند و ..." سخنرانی آقای حجازی مرا از زمین مسجد جامع جدا کرد و به جبهه برد. فکر می‌کردم جامانده از قافله عاشورا هستم. باید خودم را به هر شکل به سرپل ذهاب می‌رساندم. با عجله به خانه رفتم. لباس خاکی جبهه‌ام را پوشیدم. قرآن را بوسیدم و حتی مجال خداحافظی با خواهران و برادرانم را پیدا نکردم. به طور اتفاقی مادرم را در کوچه دیدم که از جلسه قرآن بر می‌گشت. با او در حد چند کلمه بیشتر حرف نزدم. در چهره‌اش آرامش بود و در جان من اضطراب. با عجله خودم را به مینی‌بوسی که آماده رفتن به سرپل ذهاب بود، رساندم.شامگاه ۱۲ شهریور ماه بود که به سرپل ذهاب رسیدم ... ◀️ ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠