روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و ششم حسین گفت : «مامان میبرمت یه بیمارستان درست و حسابی پرونده اش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم حسین جلسه مهمی با فرمانده کل سپاه داشت باید میرفت ولی دلش پیش مادرش بود به اصرار ما رفت و زود برگشت .وزنه به پاهای عمه بستند، دردش چند برابر شد التماس میکرد که وزنه ها را برداریم من وزنه ها را کم میکردم تا فشار به کمرش کمتر شود. همین که پرستارها می آمدند. وزنه ها را میگذاشتم سرجایشان تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند و گفتند: «باید عملش کنیم اما اگر بیهوشی کامل بهش بدیم برنمیگرده و چاره ای جز بیهوشی موضعی نیست.» حسین طبق معمول با پیشنهاد متخصصین اعتراضی نداشت ایران گفت: «پروانه تو خسته ای برو خونه حسین آقا هم که باید بره دارو و پلاتین بخره من میمونم پیش عمه.» و با اینکه خودش حال و وضع خوبی نداشت پیش عمه ماند همان روز پدرم از همدان آمد پیرهن سیاه به تن داشت باوجود خنده نا بهنگام نتوانستم عصبانیتم را پنهان کنم گفتم: آقا چرا لباس عزا پوشیدی؟!» رفت و قبل از اینکه همه ببینندش لباسش را عوض کرد. همه پشت اتاق عمل به انتظار نشستیم حتی ایران که چند ماه پیش خودش آن عمل طولانی و سنگین را پشت سر گذاشته بود و چشممان به تابلویی بود که وضعیت مریضها را در اتاق عمل لحظه به لحظه گزارش می کرد. پس از چند ساعت روی تابلو نوشت «گوهرتاج شاه کوهی پایان عمل جراحی، امیدوار شدیم و دقایقی دیگر نوشت «در حال ریکاوری» اما 👇👇👇