هیئت مجازی 🇮🇷
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •ڪتاب: #طنزِفریبرز •به‌قلم: ناصرکاوه •قسمت‌:« بیست و هشتم» آمبولانس ا
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم: ناصرکاوه •قسمت‌:« بیست و نهم» همـه گردانهـا ایـن رسـم را داشـتند. فقـط مـا نبودیـم. اصـلاً در کل جبهه‌ها ایـن رسـم بودکـه شـبها قبـل از خـواب، سـوره "واقعـه"را دسـت جمعـی میخواندنـد. صفایـی هـم داشـت. همـه دورتـادور چـادر می‌نشستیم و باهـم شروع میکردیـم بـه خواندن:"اعـوذ باللـه مـن الشـیطان الرجیـم ... بسـم اللـه الرحمـن الرحیـم ... اذا وقعـت الواقعـه ... لیـس لوقعتهـا کاذبـه ..." میـان دار چـادر مـا "فریبـرز" بـود. سـوره را میخواندیـم، تـا میرسـیدیم بـه ُ :"و حـور العیـن ... کامثـال اللولـؤ المکنـون ..." فریبـرز شـیطنتش گل می ُ کـرد و "حـور العیـن" را چنـد دقیقـهای کـش مـیداد و "به‌به"میگفــت... هـمان شــد کــه تصمیــم گرفتیــم کاری کنیــم تــا ایــن عــادت از سرش بپــرد. علــت فقــط ایــن نبــود، بعضــی وقت‌هــا بحث‌های کــشدار و طولانـی ایدئولوژیــک او، سر همــه را درد می‌آورد و تـا نیمه‌های شـب مزاحـم خـواب دیگـران میشـد. تصمیـم گرفتیـم تـا دهـان فریبرز بـه صحبـت بـاز میشـود، همـه باهـم صلـوات بفرسـتیم و ایـنکار را کردیـم. فریبـرز سـلام میکــرد، صلــوات می‌فرســتادیم. خداحافظــی میکــرد، صلــوات می‌فرســتادیم. خلاصـه تـا لبانـش می‌جنبیـد، همـه صلـوات میفرسـتادند یـک هفته‌ای ایـن وضـع ادامــه داشــت تــا اینکــه سرانجام فریبرز تســلیم شــد و گفــت: باشــه ... باشــه ... دیگـه "حـور العیـن" رو کـش نمیدم ... چشـم ... فهمیـدم دیگـه بحـث هـای طولانی راه نمی‌اندازم... باشــه، دیگــه از ســاعت 9 شــب خاموشــی بزنیــد، منــم ســاکت میشـم قبـول؟...و سرانجـام بالاخـره در یـک مـورد فریبرز تسـلیم شـد... ********** یـك بـار فرمانـده گروهـان همـه را جمـع کردنـد و گفـت: بچه‌هـا کسـی آشـپزی بلـد هســت؟امروز یــه حالــی بــه بچه‌هــا بــده محمــد ابراهیمــی دســت پــر مــوى خــود را بـالا آورد و گفـت: هـا مـن بلـدم، بـه شرطی کـه فریبـرز کمـک آشـپز مـن بشـه! محمـد بیشـتر از همـه بـا مـن دوسـت بـود و اخلاقـش بیشتر بـا مـن سـازگار بـود... بـا محمـد رفتیـم داخـل آشـپزخانه، دیـگ هـای کوچـک و بـزرگ روی میزهـا منظـم چیــده شــده بودنــد. کنــج آشــپزخانه پــر بــود از کپســول هــای بــزرگ گاز، بعضــی خالـی، بعضـی هـا هـم پـر بـود. گفتـم: محمـد واقعـاً آشـپزی بلـدی!؟... پوزخنـدی زد و گفـت: هـا بابـا! مـن آشـپز وزارت راه شـاه بـودم، تـو کاریـت نباشـه، بسـپار بـه مـن! قـرار شـد بـرای صـد نفـر ناهـار بپزیـم، محمـد بـا صـدای خـش دارش گفـت: فریبرز بـدو بـرو تـدارکات یـک پاکـت نمک بگیـر. رفتـم وقتـی برگشـتم دیـدم برنـج را ریختـه تـوی قابلمـه بـزرگ و گذاشـته روی گاز، بسـته نمک 5 کیلویـی را از دسـت مـن گرفـت و خالـی کـرد تـوی قابلمـه!... بـا کـف گیـر روحـی برنـج هـا را بـه هـم زد و مـزه کرد...گفـت فریبرز خیلـی شـور شـده، چـکار کنیـم. گفتـم خـوب شـکر بریـز داخلـش گفـت پـس بـدو بـرو شـکر بگیـر بیـار! .... رفتـم و بـا یـک بسـته پنـج كیلویــى شــکر برگشــتم. محمــد پاکــت زرد رنــگ شــکر را گرفــت و خــم کــرد تــوی قابلمـه!... ناهـار بـه همیـن سـادگی آمـاده شـد؛ امـا ظهـر هیـچ کـس نتوانسـت از آن برنـج شـور و شـیرین بخـورد. بـه نصـف روز نکشـید کـه مـن و محمـد از منصـب خطیـر آشـپز باشـی عـزل شـدیم.!... و سـپس بـرای قدردانـی از زحمات مـان، یـک جشـن پتـوی مفصلـی هـم برایمان گرفتنـد... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•