•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌: (چهل وسوم) قـدرت نیروهـای جهـادی در جنـگ خیلـی شـناخته شـده نبـود. مثـل نـور، هـوا، آب، خـاك، آسـان همـه جـا بودنـد امـا بـه چشـم نمی امدند . از نـوع شـوخی هایـی كـه بـه نحـوی در ارتبـاط بـا كار و مسـئولیت آنهـا بـود مـی شـد بـه كنـه ماجـرا پـی بـرد. دعـای توسـل بـود. اواخـر دعـا، بعـد از كلـی شـیون و واویلا مـداح گفـت: نقـل مـی كننـد، یكـی از بـرادران مخلـص بـه نـام فریبـرز زخمـی میشـود، خـون زیـادی از او میـرود. وسـط بیابـان در آن گرمـای تابسـتان كـه از آسـان آتـش مـی باریـد، تشـنگی بـر او غالـب میشـود. دیگـر رمقـی در او باقـی منـی مانـد و بـه حـال اغما مـیرود، در عـالم بـی هوشـی وقتـی آب، آب مـی گویـد آقـای سبزپوشـی بـالا سر او حـاضر میشــود، فریــبرز مجــروح مــی پرســد: شــما كــی هســتید آقا؟اینجــا چــی کار مــی کنیـد؟ و او مـی گویـد: از واحـد آبرسـانی لشـكر 8 نجـف اشرف آمـده ام... * در مسـجد تیـپ در فاو سـخنرانی بـود. بعـد از مراسـم، یکـی از بسـیجیان بلنـد شـد. ظـرف آب را برداشـت و افتـاد وسـط جمعیـت بـه سـقایت! میگفـت: »هـر کـه تشـنه اســت بگویــد یــا حســین)ع«( عجیــب بــود، در آن گرمــا و ازدحــام نیــرو کــه جــای سـوزن انداخـتن نبـود حتـی یـک نفـر هـم آب نخواسـت. مـی شـد تشـنه نباشـند؟ غیرممکــن بــود. مــن از همــه جــا بــی خـبـر بلنــد گفتــم: »یــا حســین)ع«( فریبــرز برگشـت پشـت سرش و گفـت: »کـی بـود گفـت یـا حسـین)ع(؟« دسـتم را بلنـد کـردم و گفتـم: »مـن اخـوی« گفـت: »بلنـد شـو بیـا! ایـن لیـوان ایـن هـم پـارچ آب، امـام حسـین)ع( شـاگرد تنبـل نمی خواهـد.« و همـه بـه مـن خندیدنـد... * فریبـرز از شـهید و جنـازه مـی ترسـید. شـب بادگیـر سـفید مـی پوشـیدم و بـه چـادری کــه او خوابیــده بــود میرفتــم و آرام در کنــار او دراز مــی کشــیدم، طفلــی خــواب ســبک هــم بــود و هوشــیار مــی خوابیــد. یــک مرتبــه در آن تاریکــی متوجــه مــیشـد قـدری جایـش تنـگ شـده، خـودش را تـکان مـی داد و زیـر چشـمی اطرافـش را نـگاه مـی کـرد، بعـد چشـمش می افتد بـه مـن و در آن نیمـه شـب چـه بسـاطی راه میانداخـت. داد و جیـغ و فـرار.آن وقـت مـن بایـد جـواب بقیـه را هـم مـی دادم... *** انگشـت نمای عـالم و آدم بودنـد. بچههـای خـوش هیـکل، چـاق و چلـه. هـر چنـد چنــان کــه مقتضــی افــراد ســنگین وزن اســت، ایــن اشــخاص خــوش اخــلاق و آرام بودنـد و شر و شـوری نداشـتند. هـر کـس بنـا بـه نـوع رابطـه و میـدان مانـورش بـه شـوخی چیـزی میگفـت. فریـبرز بـا چـرب زبونـی گفـت، برادرمـان بـا کاروانهـای کمکهــای مردمــی اعــزام شــده اند و جــزو هدایــای امــت حــزب اللــه هســتند! فکر میکنی با چه وسیلهای او را آورده باشند؟... معلومـه بـا کمرشـکن و از آنجـا تـا خـط بـا تانـک یـا نفربـر! و اگـر اینجـا بخواهنـد جابه جایــش کننــد؟ بــا لــودری، بلــدوزری، بیــل مکانیکــی، بالاخــره روی زمیــن نمی ماند و اگــر شــهید بشــود؟ فکــر آن روزش را لابد نکرده انــد... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•