𐇻📚𐇻 ⊹قسمت :15 با چشم هاي سرخ و باد كرده اش بهم خيره شد ... - كريس وارد دبيرستان كه شد تحت تاثیر از گروه هاي گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمي دونم مواد هم مصرف مي كردن یانه... اما چند بار توي جیب هاش سيگار پیدا كرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزديك بودن ... نیمه شب به بعد برمي گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمي شد ... مگه چند سالش بود كه از اون سن شروع كرده بود؟... مي گفت: اونها من رو درك مي كنن بین ... ما پيمان برادري بسته شده ... ماهایه تیم هستیم ... یه خانواده ایم ... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این كلمات ... مگه ما چي بوديم؟ ... زندان بانش بوديم؟ ... ما خانواده اش بودیم... پدر و مادرش ... بغض سنگینب راه گلوش روبست ... و چشم هاش بيشتر از گذشته مي لرزید ... انگار منتظر كوچك ترین اشاره براي بارش دوباره بودن ... - رابطه اش با پدرش چطور بود؟ ... نگاه پرازدردش از پنجره به بیرون دوخته شد.. وسکوت ناخوش ایندی فضا رو پرکرد... ثانیه ها به سختی می گذشت.. نگاهش با حالت معناداري برگشت روي من ... اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد كنه و حقيقت رو بگه ... باعث شده بهش مشكوك بشيد؟ ... شما بچه دارید كارآگاه؟ ... سرم رو به علامت رد تكان دادم ... - اگه بچه داشتید حس ما رو درك مي كردید ... و مي دونستید هیچ پدر و مادري نمي تونن به بچه خودشون آسيب بزنن .. . نمي دونستم توي اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هايي رو ديدم كه پدریا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن؟ یا... ... توي اون لحظات، كاري جز سكوت كردن به ذهنم نرسید ... - استیو مرد خوبیه ... واقعا یه مرد خانواده است ... از وقتي كريس به دنیا اومد با همه وجود براي ما و آینده بچه مون تلاش مي كرد ... و نمي تونست تحمل كنه كه پسرش دست به چنین كارهايي مي زنه ... از هر راهي جلو اومدیم... اما فايده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ... استیو عاشق كريس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصا بعد از آشنايي با آقاي ساندرز ...کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چيزش این یه ... سال ونیم ... بهترین سال هاي تمام عمرمون بود. يك سال ونیمی كه چقدر زود ... به پايان رسيده بود. ⊹کتاب‌ :مردی درآئینه ⊹نویسنده :طاها ایمانی 🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi 𐇻📚𐇻