حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت422 _مهم نیست. بریم. عطابک ماشین را روشن کرد ودوباره راه افتاد. گوش هایم پر بود از حرف های عطابک، درمسیر ترجیح دادم کر شوم وحرف هایش را نشنوم و بازهم برایش از پوپک گفتم. عطابک دلش قنج میرفت تااز زبان زنی که دوستش دارد جرعه ای محبت وعشق بشنود اما من فقط از پوپک گفتم هرچند کارم بی فایده بود. اخرای شب بود که به سفره خانه برگشتیم. از بیرون سفره خانه متوجه شدم همه رفتند به غیراز پوپک. با عطابک داخل شدیم با سلامی که بی جواب گذاشت سمت اشپزخانه رفتم وصدای پوپک را شنیدم. _عطا باید یه چیزی و بهت بگم.. _امشب کلی کاردارم بزار برای بعد. _چه کاری داری _یه مشت حساب کتاب هست که میخوام تاصبح بیداربمونم و انجام بدم. _منم کمکت میکنم. با ناراحتی به اتاق وپیش مهرزاد ووارش رفتم. وارش_سلام چی شد؟ _گاومون زایید. کاش زودتر تصمیم فرارمون و عملی کرده بودیم. وارش_اینا که رفتن ماهم رفتیم. چرا دلشوره داری؟ _امشب موندنی ان نمی‌خوان برن.عطابک خان گفت حساب کتاب داره که همین امشب انجام میده. با دلی پرآشوب به چشم های ترسیده مهرزاد وارش نگاه میکردم. وارش‌_مگه نرفتی بااین عطابک که نظرشو. به پوپک جلب کنی. _نعوذبالله من که خدا نیستم. هیچ جوره این پوپک و دوست نداره. وارش_خب وقتی نمیخواد نمیخواد دیگه.اونم تقصیری نداره. به طریقی عطابک را درک میکردم.عشق نه سرمای زمستان بود که زوری به همه تحمیل می‌شود نه گرمای تابستان که همه را آزار دهد. عشق خودش هرکاری دلش می‌خواست انجام میدادو همین عشق عطابک به من، نظرش را راجب پوپک تغییر نداد. لای درراباز کردم. پوپک وعطابک را دید زدم باهم. مشغول حساب کتاب بودن. مهرزاد از خستگی به خواب رفت ازوارش هم. خواستم که بخوابه. اما خودم نخوابیدم. همه خیالم این بود که عطابک وپوپک بالاخره از این جا بروند وما بتوانیم فرار کنیم. اما مشخص بود کارشون بیشتر ازاین حرف ها طول می‌کشد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂