🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۲۳.........
همگی از اینکه کامران هم برا ازدواج خودش برنامه داشت کلی خوشحال شدیم .
بعد از صبحانه و رفتن اقاجون و کامران به سر کار اشپزخونه رو مرتب کردیم و مامان ملیحه برا ناهار لوبیا پلو رو بار گذاشت .
چون قرار بود با هم بربم بازار و مامان ملیحه برا خودش لباس بخره .
توی این فرصت به وجود اومده تا من و مامان برا بیرون رفتن اماده بشیم .... کتایون شماره سالن زیبایی زن شرقی رو گرفت که صداش به گوشم می خورد :
سلام بهار جون ..... کتایونم ..... خوبی ؟.... اِ ..... چرا خدا بهت بد نده عزیزم ...... انشاءالله به زودی حالت خوب میشه عزیزم . راستش غرض از مزاحمت میخواستم برات عروس بیارم ...... اره خواهرمه ..... کیانا ...... مراسمش بیستمه ...... باشه مشکلی نیست عزیزم . پس تا نوزدهم خداحافظ.
گوشی رو که قطع کرد احساس کردم کتایون خیلی ناراحته و سعی میکنه لبخند بزنه : برات وقت گرفتم ... فقط گفت برا نوردهم باید بری اصلاح صورت انجام بدی و یه سری کار دیگه که نمیشه همون روز بیستم انجامش بدی .
به ارومی رفتم کنارش و بغلش کردم که اشکش جاری شد : یه چیزی شده کتایون ...... قبل اینکه زنگ بزنی حالت خیلی خوب بود .... چی شدی یهو ؟
بهار جون زمانی که من زیر دستش عروس شده بودم تازه جواب ازمایش گرفته بود که سرطان سینه داره مثل اینکه الان حالش زیاد میزون نیست و برا شیمی درمانی میره . ولی گفت دوست داره کاره عروسی تو رو هم انجام بده .
کتایون رو دوباره تو بغلم گرفتم تا اروم بشه که همون موقع مامان ملیحه هم از اتاق اماده بیرون اومد .
دیگه به حرفامون ادامه ندادیم همگی سوار ماشین کامران که امروز خونه گذاشته بود شدیم راهی چالوس تا بریم مرکز خرید .
با اینکه مجلسمون زن و مرد جدا بود اما مامان ملیحه اصرار داشت تا لباس پوشیده برداره و چون اخلاق من و کتایون هم به خودش رفته بود زیاد بهش گیر ندادیم و بالاخره بعد از کلی زیر و رو کردن لباس ها یه پیراهن بلند مجلسی کار شده به رنگ زرشکی انتخاب کرد که خیلی بهش می اومد .
بعد از حساب کردن لباس و بیرون اومدن از لباس فروشی راهی طلا فروشی شدیم . مامانم زمان عقد کتایون برا سر سفره عقد یه نیم ست گرفته بود برا کتایون و یه سکه طلا هم برا میثم خریده بود که میثم همون سر سفره عقد داده بود به کتایون .
برا من هم به انتخاب خودم یه نیم ست ظریف خرید و یه سکه هم برا ارین خرید .
تا این کارو انجام بدیم ظهر شد و باید برمی گشتیم خونه برا ناهار . به اصرار مامان ملیحه از بازار تره بار چالوس وسایل و مایهتاج خونه رو خریدم وسوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه .
هرچی موقع ناهار منتظر اقاجون و کامران شدیم که نیومدن ولی در عوض زنگ زدن به مامان ملیحه که اومد سر میز و در حالی که غذا می کشید برامون گفت : مثل اینکه جناب رادمنش امروز بابات اینا رو دعوت کرده به ناهار دوستانه و اونا هم تو رو دربایستی قبول کردن و ناهارشون رو با هم بخورن .
ناهارمون رو در جمعی کاملا مادر و دختری خوردیم و بعد از ناهار تموم اشپزخونه رو جمع و جور کردیم و برگشتم به اتاقم تا کمی استراحت کنم .
همین که به اتاقم رسیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد .... مطمئن بودم ارینه .
جانم ؟...... خوبی ؟..... خسته نباشی .
سلام بر خانوم خودم ...... امروز معلومه حسابی شارژی عزیزم ..... ولی در عوض من حسابی خسته ام .
چرا ..... چیزی شده ؟
نه کیانا جون ..... امروز یکم کارای شرکت بیشتر از سابقش بود به خاطر همین یکم خسته شدم . راستی خانومه از مزون تماس گرفت با من گفت گوشی خانومتون در دسترس نبود ...... گفته که لباست اماده هست عزیزم .
خب کی بریم تحویل بگیریم ؟
برا عصری ساعت ۶ میام دنبالت که شام رو هم بیرون بخوریم ..... خوبه ؟ اجازتون رو هم گرفتم .
عالیه ...... خیلی خوبه ..... منتظرت هستم . خداحافظ.
خوشم میاد خیلی قشنگ ذوق میکنی ...... خداحافظ.
گوشی رو که قطع کردم .
اتاقم رو مرتب کردم و موهای بلندم رو شونه زدم و از کنار سرم گیس کردم . می تونستم بعد از خوندن نمازم یه ساعتی رو بخوابم تا شب موقع دیدارمون خسته به نظر نیام .
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃