eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۲....... کلاسامون درست روز مراسم جشن عقد شروع میشد و از همه بدتر میتونستم با استادید اون روز به خاطر غیبتم کنار بیام الا یه نفر که اونم کیایی بود . اعصابم به کل خورد شد ولی ترجیح دادم به اعصابم مسلط باشم . همین که خواستم افلاین بشم و از گروه بزنم بیرون که دیدم بچه های کلاس برام نوشتن : به .... به عروس خانوم ..... یادت نره بهمون یه شیرینی بدهکاری . علامت تعجب از طرف استاد ضیایی گذاشته شد که بچه های کلاس براش نوشتن یکی از دانشجو ها به تازگی ازدواج کرده و باید در اولین دیدارمون شیرینی بده . استاد ضیایی هم که انگاری خیلی با دانشجو ها بیشتر از بقیه اساتید رفیق بود تایپ کرد : مبارکه خانوم فرهمند ... هیچ چیزی در زندگی بهتر از خوشبخت شدن نیست . از اینکه اینقدر زیبا و در مقام استاد بهم تبریک گفته کلی خوشحال شدم و فقط در جوابش تایپ کردم : متشکرم استاد . استاد صمدی هم که به تازگی انلاین شده بود هم تبریک مجدد گفت . استاد مرحمت هم تبریک گفت . منتظر یه کلمه تبریک خشک و خالی از طرف کیایی بودم که در عوض افلاین شد و رفت . من که مرده و کشته تبریک نبودم ..... اونم از طرف کسی که قبلا خواستگارم بود و حالا به نوعی رفتار می کرد که انگار من مقصر انتخابم بودم و به نوعی داشت منو نادیده می گرفت . از جمع خداحافظی کردم و لپ و تاپ رو خاموش کردم و با خاموش کردن برق نگاهی به اتاق مریم از پنجره انداختم که برقش خاموش بود . به ارومی خزیدم زیر پتو و سرم رو چسبوندم به بالش . فکر کلاس اونم تو روز مراسم عقدم برام شده بود معضل . ولی چه میشد کرد . چشمام رو که رو هم گذاشتم خوابم برد . صبح با صدای الارام گوشی که داشت اذان می زد از خواب بیدار شدم . چون دیشب حسابی استراحت کرده بودم اصلا احساس خستگی نمیکردم . از جام بلند شدم و یه کش و قوس اساسی به خودم دادم و وضو گرفتم و نماز صبحم رو خوندم . هوا در حال روشن شدن بود که رفتم سمت پذیرایی و سماور رو روشن کردم و منتظر شدم تا جوش بیاد . انگاری اقاجونم میثم رو رسونده بود به فرودگاه چون ماشین تو حیاط پارک نبود . تا چای رو دم کردم پنیر تبریز و کره محلی و مربا رو از یخچال کشیدم بیرون گذاشتم رو میز . داشتم شیر رو در شیرجوش گرم می کردم که اقاجونم از راه رسید و نون گرم گرفته بود . چرا زحمت کشیدی باباجون ... من گفتم تا میثم رو برسونم فرودگاه و نون بگیرم بیام همه خوابیدن خودم صبحونه رو اماده کنم . صبح بخیر اقاجون .... اختیار داری ..... الانم چای دم میکشه تا شما دست و صورت بشورین منم میزو تکمیل کردم . شیر گرم شده رو داخل لیوان ریختم و برا اقاجونم طبق عادت معمول پودر خرفه ریختم . خودم هم داشتم می نشستم که کتایون و مامان ملیحه هم اضافه شدن . مامان ملیحه همین جوری که داشت صورتش رو خشک میکرد : دخترا چرا اول صبحی بلند شدین .... یکم بیشتر استراحت می کردین . لبخندی به روی هر دو نفرشون زدم و برا کتایون و مامان ملیحه هم شیر ریختم و خواستم بشینم که صدای کامران اومد : سلام و صبح بخیر خدمت همگی بزرگواران گرامی ..... بعد باخنده ادامه داد : به .... به ...... جمعتون جمع بود گلتون کم بود که اونم من بودم که اضافه شدم . خواستم از جام دوباره بلند شم و براش شیر و چای بریزم که با دست بهم اشاره کرد خودش میریزه و من صبحونه ام رو بخورم . بعد در حالی که طبق عادت معمولش سر پا صبحونه میخورد رو کرد سمت اقاجونم : من امروز صبح کارای شرکت رو راست و ریست میکنم بعد از ظهر میرم برا سفارشات مراسم جشن عقد که میز و صندلی رزرو کنم برا روز مراسم . خیر ببینی بابا ..... ایشالله عروسی خودت رو زودی زود ببینم . کامران با لحنی کشدار و لوس جواب داد : ایشالله ..... ایشالله . نظرتو به نویسنده بگو: https://harfeto.timefriend.net/16706082802920 ۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 🌿 ادامه دارد ... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭─━─━─• · · · | 📱 . . زتوکِی‌توان‌جدایی؟ 『چوتوهست‌وبودِمایی...♥️』 🌿 | ✨ .
بخشے از وصیت نامہ شهید احـمـد مـحـمـد مَـشـلـب: "خدا طُ را کمک کند اےامام زمان! مـا انـتـظـارِ او را نـمـے ڪشـیـم؛ او انـتظار مـا را مے کشد و وقتے خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتے ظهور می کند."🥀 •••━━━━━━━━━
🌙چه خوبست قبل از خواب 🌟زمـزمه کنیـم 🌙خدایا 🌟آخر و عاقبت ما را 🌙ختم به خیر کن 🌟آرامـش شب نصیبمان 🌙فردایمان پراز خیروبرکت 🍁
🌼سلام‌امام‌زمانم‌مولای‌من‌ سیدی‌صاحب‌الزمان ♥️قطعه گمشده‌ای از پر پرواز کم است.. یازده بار شمردیم و یکی باز کم است.. این همه آب جاریست نه اقیانوس است.. عرق شرم زمین است که سرباز کم است.. 🏳 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅خانواده خوب ▶️استاد پناهیان : از تو خونه ثوابهاتو جمع کن . 🍀🍀🍀🍀
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت454 بااین حرف وارش، درمیان راه ایستادم. به این فکر کردم که ماندن پیش زری آخر سر برایمان گران تمام می‌شود، حرف ها وبدگویی هایم از زری پیش وارش، کار ساز نبود، وارش با پولی که از زری گرفته بود، خیلی چیزها را درآن کافه نادیده می گرفت. من هم تا زمانی که ماندن در آن کافه برایمان خطر ساز نبود دندان روی جگر گزاشتم. به کافه برگشتیم. زری و سهراب کافه را برای شب آماده می‌کردند. از قرار معلوم امشب همه چیز باشب های دیگر قدری متفاوت بود که یک میز بزرگ وسط سالن گذاشتند. اطرافش را صندلی چیدند. از سر کنجکاوی دست از گرد گیری کشیدم وپرسبدم : _زری خانم.. چرا همه میز ها را برداشتید فقط یه میز بزرگ وسط سالن گذاشتید. سهراب_فضولی تودختر مگه. ازگند اخلاقی سهراب سری پایین انداختم. _ببخشید زری_نه بزار بپرسه... اگه قرار باشه این جا بمونه باید همه چیزو در مورد این کافه بدونه... امشب قراره یه پول قلمبه بهمون برسه... شما دوتام کارتون رو خوب انجام بدید یه درصد کمی هم به شما میرسه... _یعنی امشبم قمارمیکنن؟ زری_آره به پول گُندَه هم میزارن وسط. بعدهم کلاه هم و برمیدارن. سهراب _البته گاهی قمار چنان همه رو هار میکنه که ممکنه جای برداشتن کلاه هم دیگه، سرهمم بردارن. وارش با ترس گفت :. _منظورتون چیه؟ سهراب خندید گفت :. _هیچی، مزاح کردم. چشم زری وسهراب را که دور دیدم، وارش را به گوشه ای کشاندم. _نفهمیدی منظور آقا سهراب چی بود؟ وارش_نه _منظورش این بود امشب حتی ممکنه سر قمار خون وخون ریزی بشه. شب شد. ساعت به ١۲ شب رسیدو مهمان های پرو پاقرص واصلی کافه وارد شدند. همینطور زن رقاص و خوش بر و رو که با ورودش همه برایش کف زدند. صدای موزیک بالا رفت، زن شروع به رقصیدن کرد، مردان مشغول قمار، گه گاهی حواسشان را به موج اندام زن رقاص می‌دادند. من ووارش هم درجلوی همه جامی قرار می‌دادیم واز شراب پرمی کردیم. قمار باز ها مست می‌کردند، به سلامتی یکدیگر شراب می‌خوردند و هرجای قمار باهم صلاح نمی‌رفتند، دادو عربده می‌کشیدند. زری وسهراب قماربازهارا ازهم جدا می‌کردند و زن رقاص با رقصیدن حواس قماربازهای خبره را پرت می‌کرد. برای یکی از قمارباز ها، که ظاهرا آقا زاده بود، به سفارش شرابی ناب بردم. زری میگفت این گرون ترین شراب است و هرجایی پیدا نمیشود، شراب را در جامش ریختم. مرد مقداری پول وسط گذاشت، همین طور بقیه افرادی که آنجا بودند، هرکدام هرچه قدر داشتند روی میز گذاشتند. مرد به حرف آمدو من کنجکاوانه کنار میز ایستادم ونگاهشان کردم. مرد با تمام مستی که داشت، بی پروا لب زد. _باشما... هی شما بی همه چیزا... من.. امشب من برندم...... نگاهش را به زن رقاص دادوگفت : _میخوام رواون زن شرط بندی کنم. جام شراب را دوباره سر کشید. نگاه هیزو بی حیایش را سمت من آورد که در بالای سرش ایستاده بودم. بیزار از نگاهش راه کج کردم که مچ دستم را چسبید گفت : _این زنم خیلی قشنگه... ازش خوشم میاد.....چه طوره رو این شرط بندی کنیم. دستم را رها نمی‌کرد، طوری به دستم فشار می آورد که هرلحظه بیشتر از قبل سوزشی عمیق روی پوست دستم احساس میکردم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
یا قمࢪ العشیࢪه ابالفضل...ابالفضل🍃 بـے ٺو دلم میگیࢪه ابالفضل...ابالفضل✨
زنان‌شهیده‌ساز‌هستند که‌ده‌برابر‌شهادت‌ارزش‌دارد... |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا علیه السلام : از بهترین نوع صدقه، یاری کردن تو نسبت به ناتوان است. 🔷🔸💠🔸🔷
VID_20230215_190326_105 1.mp3
4.93M
🎥روضه خوانی آیت الله العظمی جوادی آملی برای شهادت حضرت امام کاظم سلام الله علیه درس اخلاق ۹۴/۲/۲۴ 🔳😭