📗 حکایتی آموزنده از گلستان: دو درویش خراسانی مُلازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقاً بر درِ شهری به تهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌‎گناهند. در را گشادند، قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت بُرده. مردم در این عجب ماندند. حکیمی گفت: خلاف این عجب بودی، آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقت بی‌‎نوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتن‌‎دار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم‌‎خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشَش آید، سهل گیرد وگر تن‌‎پرور است اندر فَراخی چو تنگی بیند، از سختی بمیرد 🔻 برگرفته از باب سوم گلستان سعدی