امیر به عزم پایین رفتن از جای بلند میشود.
-فکر میکردم دو تا خونواده دست به یکی کردین.
مکث کوتاهی میکند.
-خیلی خب. میریم پایین و همون حرفایی که بهت زدم رو میگیم.
زودتر از بشری از اتاق بیرون میرود.
حتی به روی خودش هم نمیاره که رفتار بدی داشته و در موردم فکرای بیخود کرده! چقد مغروره!
امیر هنوز به پایین پلهها نرسیده که بشری صدایش میکند.
-آقای سعادت!
برمیگردد و بشری نزدیکتر میرود تا نخواهد صدایش را بلند کند.
-حرفایی که بهتون زدم رو به روی مادرتون نیارید. فقط گفتم تا سوء تفاهمی که براتون پیش اومده بود رو رفع کنم.
امیر بی هیچ حرفی بقیهی پلهها را پایین میرود و بشری با کمی تاخیر پشت سرش وارد سالن میشود. خانوادهی بشری که منتظر جواب نیستند ولی نسرینخانم که ماجرا دستگیرش شده، خودش را میبازد و نمیتواند ناراحتیاش را پنهان کند. حاجسعادت ولی خوددارتر است. سکوت سنگینی در خانهی سیدرضا میپیچد. اینکه با هم پایین نرفتند و حالت چهرههایشان، جواب همه را داده. با این حال خانم سعادت با لبخند از امیر میپرسد.:
-چی شد پسرم؟
-ما هر کدوم از زندگی یه برداشت داریم. هم من و هم بشری به این نتیجه رسیدیم که ما برا هم ساخته نشدیم.
خانواده بشری اما مات ماندهاند از آن بشرای خشک و خالی که امیر به کار برده! نسرینخانم نمیخواهد ناامید شود.
-با یه بار صحبت کردن که نمیشه تصمیم گرفت!
نگاه امیر روی گلهای قالی برّاق میشود. طوری که نسرینخانم دستش میآید اگر ادامه بدهد ممکن است آبروریزی بشود. زهراسادات هوا را دریافت میکند.
-صحبت رو گذاشتن که ببینین به درد هم میخورید یا نه. هر چی خیره پیش میاد.
یاسین با لحنی که سعی دارد تنشزا نباشد نظرش را میدهد.
-برای بشری که زوده ازدواج ولی خوشحال شدیم از دیدنتون.
سیدرضا هم مثل همیشه به حق و پدرانه حرف میزند.
-جفتشون برای ما عزیزن. انشاءالله هر دو عاقبت به خیر بشن.
با این حرفها سرمای مجلس آرام آرام گرم میشود و خانوادهی سعادت بعد از پذیرایی دوباره، خداحافظی میکنند.
پدر و مادر و یاسین تا در حیاط برای بدرقه میروند ولی بشری هنوز در شوک رفتار امیر در سالن ایستاده است.
با شنیدن صدای آنها که از پلههای تراس بالا میآمدند، مشغول مرتب کردن سالن شد.
زهراسادات چادرش را درمیآورد.
-بیچاره خانم سعادت! چقدر امیدوار بود.
یاسین سوئیچ ماشینش را برمیدارد تا زودتر به خانهشان برود و فاطمه بیشتر از این تنها نماند.
بوی ملایمی از عطر لِجند در خانه پیچیده، شاید هم فقط بشری عطر را احساس میکند. پدر و مادرش که ذهنشان مثل بشری درگیر این ماجرا نیست. مدام امیر در ذهنش میآید. اینکه پا رو روی پایش انداخته و روی مبل کرم رنگ کنار پنجره نشسته بود. یا حالت چهرهاش وقتی میخواست چای بردارد را به یاد میآورد. مشخص بود خودش را کنترل میکرد تا حرفی نزند یا حرکتی نکند تا نارحتیای پیش بیاید.
انقدر سخته کسی مجبور بشه به خاطر حرف مادرش بره خواستگاری؟!
با خودش فکر میکند سخت نیست.
خب مگه از اول فکر نکرده بود میاد من رو میبینه و به مادرش میگه نپسندیدم؟
ولی چرا یه مرد با اون جذبه نتونسته مادرش رو راضی کنه؟
شاید نسرین خانم به حرفش گوش نمیده.
بددترین چیز دنیا ذهنِ مشغوله! باید بیخیال بشم؛
از راهپله بالا میرود و حالات و حرکات امیر حتی برای یک لحظه راحتش نمیگذارند. به نظرش داخل راهپله عطر امیر غلیظتر پیچیده است. هیچوقت از عطر لجند خوشش نمیآمد ولی امشب حس کرد عطر بدی هم نیست!
این عطر فقط به امیر میاد. انگار برای پرستیژ امیر ساختنش. مثل امیر محکم، مغرور، تلخ و... گستاخ!
و چرا گستاخ بودنش باعث نمیشه ازش متنفر بشم؟!
*دکتر حمید فرزام از شاگردان جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) نقل می کند: ایشان ذکر «یا خیر حبیب و محبوب صلّ علی محمد و آل محمد» را بعد از دیدن نامحرم بسیار موثر و کارساز میدانست و بارها این ذکر را به بنده سفارش و توصیه فرمودند تا از وسوسه شیطان در امان باشیم.
میگفتند: چشمت به نامحرم می افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی!
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:
«یا خیر حبیب و محبوب» یعنی خدایا! من تو را می خواهم. اینها چیه؟ اینها دوست داشتنی نیستند. هر چه که نپاید دل بستگی نشاید.
منبع : کتاب کیمیای محبت
✍🏻
#مٻــممـہاجـر
❌
#کپی_به_هر_شکل_حرام_است ❌
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝