💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ434
کپیحرام🚫
کلکل طهورا و فاطمه هنوز ادامه دارد. طهورا میپرسد:
-کجا بشری؟
-شما که نمیتونید حداقل من یه کمک به مامان بدم.
فاطمه میگوید:
-چرا نتونیم. از حالا زمینگیر بشیم تا کی؟
سه نفری به آشپزخانه میروند. طهورا به فاطمه میگوید:
-هر چی یادمه تو به بهونهی حاملگی زیر کار در میرفتی.
فاطمه میخندد اما با افتخار میگوید:
-عرضه داشتم بچه آوردم. تو چرا از راه نرسیده دوقلو داری؟
-ارثه!
-ارثه. تو میذاشتی از راه برسی!
بعد چشمهایش را گرد میکند و لبش را دندان میگیرد.
-نکنه دسته گل رو قبل عروسی آب دادین؟
طهورا جلوی مادرش خجالت میکشد ولی به رسم همیشگی کلکلهایشان باید جواب فاطمه را بدهد. کنار گوشش میخندد.
-آره عرضه داشتم!
فاطمه اما کاری ندارد که زهراسادات بشنود یا نه. همچنان با آب و تاب میگوید:
-صبر کن دنیا بیان، مردم از سونو دقیقتر برات حسابش میکنن. یه شب اون ورتر باشه تو بوق و کرنا میکنن.
طهورا میخندد.
-بسه فاطمه انقدر خندیدم دلم درد گرفت.
صندلی را عقب میکشد و مینشیند. آهسته میگوید:
-نگران نباش تاریخش واسه اینور عروسیه.
ولی فاطمه دست بردار نیست.
-اصلا بگو از این مهدی آبی هم گرم میشه؟
بشری و زهراسادات آرام میخندند، فاطمه خودش را عقب میکشد تا صورت طهورا را ببیند. حتی مهلت نمیدهد طهورا از شوهرش طرفداری کند.
-نه! گمون نکنم. به این بشر میاد که شب تا صبح پای جانماز نشسته باشه.
طهورا هنوز میخندد. انقدر که صورتش سرخ میشود. بشری سری تکان میدهد.
-جفتتون دیوونهاین.
طهورا مهدی را میبیند که محجوب نگاهش میکند. خجالت میکشد. میداند که بعدا یادآوری میکند که "مگه نگفتم خندتون رو ببرید تو اتاق، سادات خانم".
-خدا بگم چیکارت نکنه فاطمه. جلوی امیر این همه خندیدم.
بشری ملاقه برمیدارد و داخل کاسههای گل سرخی ماست خیار میریزد. زهراسادات رو به سه نفرشان میکند.
-همیشه که همدیگه رو نمیبینین، برید دور هم بشینین. من خودم کارام رو میکنم.
ولی مگر بشری میگذارد. فاطمه و طهورا را ننشسته بیرون میفرستد و تا بعد از شام به مادرش کمک میکند.
آخر شب خودشان میمانند با پدر و مادرش. برای خواب به اتاق بالا میروند. تکیهاش را به دیوار میدهد و زیارت عاشورا میخواند. امیر سرش را روی پایش میگذارد.
-آرومم میکنی؟
مفاتیح را به یک دستش میدهد و انگشتهایش را بین موهای امیر میبرد.
-چشم. شما جون بخواه!
پلکهای امیر بسته میشوند، بشری سرش را پایین میبرد و شقیقهاش را میبوسد. نمیخواهد علاقه و احساسش را دریغ کند. میخواهد هر وقت احساساتش غلیان کرد، کنش داشته باشد. به جای همهی روزهایی که امیر نبود و حسرت کشید و به جای روزهای بعد از خونه باغ که محرم نبودند، چند روزی که به قول امیر اسلام دست و پایشان را بسته بود. دلش نمیآید سر امیر را بلند کند. مفاتیح را لبهی میز میگذارد و مهر را برمیدارد و همانطور نشسته ذکر سجدهی زیارت را میخواند.
-بیداری امیر؟
-اوهوم.
ساعد امیر را از روی چشمش برمیدارد و میگوید:
-فردا میرم پیش نازنین.
-اَه! یادم رفت بگم بچهشون به دنیا اومده.
-امیر!؟
-هوم؟
-پاشو ببینم! تو چرا به من نگفتی؟
چشمهایش را میبندد و میخندد.
-من تازه جا گرفتم.
-من تا صبح بشینم؟
چشمهایش را باز میکند، دست بشری را میگیرد و روی سر خودش میگذارد.
-کارت رو یادت رفت!
دوباره موهایش را به بازی میگیرد. امیر میگوید:
-بقیه حرفات رو نمیخوای بگی؟
میداند ولی خودش را به کجراه میزند.
-کدوم حرف؟
-اعتراف شیرینت.
اعتراف! اسمش همین است. آن روزها را مثل فیلم در ذهنش تجسم میکند.
-خیلی سخت بود. میترسیدم. امیر! چشمهات دست از سرم برنمیداشت. فکرم میاومد سمتت و مدام استغفار میکردم. خودم رو سرگرم میکردم تا نلرزم و به گناه نیفتم. تا اینکه اومدی و گفتی فکر میکنی من نیمهی گمشدهات هستم. رضایتم رو گفتم و بابا اینا تحقیق کردن. دیگه بقیهاش رو هم که میدونی.
دستهای بشری را میگیرد و دو طرف صورت خودش میگذارد.
-الآن میگم! نیمهی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شدهی منی؛
✍🏻
#م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل
#حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯