💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 کلکل طهورا و فاطمه هنوز ادامه دارد. طهورا می‌پرسد: -کجا بشری؟ -شما که نمی‌تونید حداقل من یه کمک به مامان بدم. فاطمه می‌گوید: -چرا نتونیم. از حالا زمین‌گیر بشیم تا کی؟ سه نفری به آشپزخانه می‌روند. طهورا به فاطمه می‌گوید: -هر چی یادمه تو به بهونه‌ی حاملگی زیر کار در می‌رفتی. فاطمه می‌خندد اما با افتخار می‌‌گوید: -عرضه داشتم بچه آوردم. تو چرا از راه نرسیده دوقلو داری؟ -ارثه! -ارثه. تو می‌ذاشتی از راه برسی! بعد چشم‌هایش را گرد می‌کند و لبش را دندان می‌گیرد. -نکنه دسته گل رو قبل عروسی آب دادین؟ طهورا جلوی مادرش خجالت می‌کشد ولی به رسم همیشگی کلکل‌هایشان باید جواب فاطمه را بدهد. کنار گوشش می‌خندد. -آره عرضه داشتم! فاطمه اما کاری ندارد که زهراسادات بشنود یا نه. همچنان با آب و تاب می‌گوید: -صبر کن دنیا بیان، مردم از سونو دقیق‌تر برات حسابش می‌کنن. یه شب اون ورتر باشه تو بوق و کرنا می‌کنن. طهورا می‌خندد. -بسه فاطمه انقدر خندیدم دلم درد گرفت. صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. آهسته می‌گوید: -نگران نباش تاریخش واسه این‌ور عروسیه. ولی فاطمه دست بردار نیست. -اصلا بگو از این مهدی آبی هم گرم میشه؟ بشری و زهراسادات آرام می‌خندند، فاطمه خودش را عقب می‌کشد تا صورت طهورا را ببیند. حتی مهلت نمی‌دهد طهورا از شوهرش طرفداری کند. -نه! گمون نکنم. به این بشر میاد که شب تا صبح پای جانماز نشسته باشه. طهورا هنوز می‌خندد. انقدر که صورتش سرخ می‌شود. بشری سری تکان می‌دهد. -جفتتون دیوونه‌این. طهورا مهدی را می‌بیند که محجوب نگاهش می‌کند. خجالت می‌کشد. می‌داند که بعدا یادآوری می‌کند که "مگه نگفتم خندتون رو ببرید تو اتاق، سادات خانم". -خدا بگم چیکارت نکنه فاطمه. جلوی امیر این همه خندیدم. بشری ملاقه برمی‌دارد و داخل کاسه‌های گل سرخی ماست خیار می‌ریزد. زهراسادات رو به سه نفرشان می‌کند. -همیشه که همدیگه رو نمی‌بینین، برید دور هم بشینین. من خودم کارام رو می‌کنم. ولی مگر بشری می‌گذارد. فاطمه و طهورا را ننشسته بیرون می‌فرستد و تا بعد از شام به مادرش کمک می‌کند. آخر شب خودشان می‌مانند با پدر و مادرش. برای خواب به اتاق‌ بالا می‌روند. تکیه‌اش را به دیوار می‌دهد و زیارت عاشورا می‌خواند. امیر سرش را روی پایش می‌گذارد. -آرومم می‌کنی؟ مفاتیح را به یک دستش می‌دهد و انگشت‌هایش را بین موهای امیر می‌برد. -چشم. شما جون بخواه! پلک‌های امیر بسته می‌شوند، بشری سرش را پایین می‌برد و شقیقه‌اش را می‌بوسد. نمی‌خواهد علاقه‌ و احساسش را دریغ کند. می‌خواهد هر وقت احساساتش غلیان کرد، کنش داشته باشد. به جای همه‌ی روزهایی که امیر نبود و حسرت کشید و به جای روزهای بعد از خونه باغ که محرم نبودند، چند روزی که به قول امیر اسلام دست و پایشان را بسته بود. دلش نمی‌آید سر امیر را بلند کند. مفاتیح را لبه‌ی میز می‌گذارد و مهر را برمی‌دارد و همان‌طور نشسته ذکر سجده‌ی زیارت را می‌خواند. -بیداری امیر؟ -اوهوم. ساعد امیر را از روی چشمش برمی‌دارد و می‌گوید: -فردا میرم پیش نازنین. -اَه! یادم رفت بگم بچه‌شون به دنیا اومده. -امیر!؟ -هوم؟ -پاشو ببینم! تو چرا به من نگفتی؟ چشم‌هایش را می‌بندد و می‌خندد. -من تازه جا گرفتم. -من تا صبح بشینم؟ چشم‌هایش را باز می‌کند، دست بشری را می‌گیرد و روی سر خودش می‌گذارد. -کارت رو یادت رفت! دوباره موهایش را به بازی می‌گیرد. امیر می‌گوید: -بقیه حرفات رو نمی‌خوای بگی؟ می‌داند ولی خودش را به کج‌راه می‌زند. -کدوم حرف؟ -اعتراف شیرینت. اعتراف! اسمش همین است. آن روزها را مثل فیلم در ذهنش تجسم می‌کند. -خیلی سخت بود. می‌ترسیدم. امیر! چشم‌هات دست از سرم برنمی‌داشت. فکرم می‌اومد سمتت و مدام استغفار می‌کردم. خودم رو سرگرم می‌کردم تا نلرزم و به گناه نیفتم. تا این‌که اومدی و گفتی فکر می‌کنی من نیمه‌ی گمشده‌ات هستم. رضایتم رو گفتم و بابا اینا تحقیق کردن. دیگه بقیه‌اش رو هم که می‌دونی. دست‌های بشری را می‌گیرد و دو طرف صورت خودش می‌گذارد. -الآن میگم! نیمه‌‌ی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شده‌‌ی منی؛ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯