💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 رقیه! با بردن این اسم لبخند می‌زند. اسمی که در بین اسامی گاهی غریب می‌افتد. -این اسم قشنگ رو کی برات انتخاب کرده رقیه خانم؟ -من و باباش. -خیلی قشنگه! هم خودش هم اسمش. فریده خانم دوباره به اتاق برمی‌گردد. -مونا عزیزم. بیا یه لحظه. -زن داداشته؟ -آره. رقیه را در آغوش می‌گیرد و این بار با احتیاط بیشتر کنار نازنین می‌نشیند. -یکی نیست سشوار رو زخمم بگیره. -عزیزم خودم می‌گیرم. سشوار را از روی پاتختی برمی‌دارد و به برق می‌زند. -رو درجه‌ی کند بذارش. روی درجه‌ی کند تنظیمش می‌کند و با فاصله روی بخیه‌هایش می‌گیرد. صورت نازنین کم‌کم باز می‌شود. می‌پرسد "بهتر شدی؟" صدای سشوار اجازه نمی‌دهد که نازنین بشنود. لب‌خوانی می‌کند و پلک‌هایش را به نشانه‌ی بله می‌بندد. به سختی از نوزاد و مادر دل می‌کند و خداحافظی می‌کند. دلش می‌خواهد این اعجوبه‌ی زیبای خلقت را ببرد و به امیر هم نشان بدهد. دلش نمی‌آید تتهایی از دیدن این کوچک دوست داشتنی لذت ببرد اما! شاید امیر همین رفتار را هم اشتباه برداشت کند. نازنین می‌گوید: -نری دیگه حاجی حاجی مکه‌ها! -قول میدم هر وقت اومدم شیراز به تو هم سر بزنم. نگاه سیاه امیر را می‌بیند و دلش می‌خواهد همه چیز را فراموش کند. ولی دلخور است. از این‌که امیر او را بد شناخته باشد دلخور است‌. ......... حواسش هنوز پیش نوزاد نازنین است. دستش می‌رود که گوشی‌اش را باز کند و عکسش را ببیند ولی نمی‌تواند. انگار دیدن عکس و حرف زدن از بچه‌ شده باشد ممنوعه‌ای که خودش برای خودش تعیین کرده است. امیر نگه می‌دارد و پیاده می‌شود، بشری حتی نمی‌پرسد کجا می‌روی یا چه کار داری! منتظر می‌نشیند تا برگردد. امیر برمی‌گردد و پوشه‌ی کاغذی را جلویش می‌گیرد. بشری نامفهموم نگاهش می‌کند. از جلوی پای بشری، کیفش را برمی‌دارد. -آوردیشون؟ جواب آزمایش منم بذار پیششون. نگاه بشری هنوز گنگ است. امیر کیف را باز می‌کنه و می‌گوید: -مدارکت رو میگم. پوشه را باز می‌کند و جواب آزمایش خودش را پشت انبوه کاغذها می‌گذارد. بشری پوشه را از دستش می‌گیرد. دلش می‌خواهد کاغذها را از وسط پاره کند و دور بریزد. بریزد داخل همان سطل زباله‌ی سیاه کنار خیابان که خالی مانده بود. امیر پوشه را روی پای بشری می‌گذارد و می‌خواهد ماشین را روشن کند که بشری بالاخره لب باز می‌کند ولی قبلش پوشه را به امیر برمی‌گرداند. -می‌خوام چیکار؟ امیر تیز نگاهش می‌کند و بشری آرام حرفش را می‌زند. -ببر بریز دور. من دیگه بچه نمی‌خوام. امیر پوفی می‌کشد. -چت شده باز؟ چه قدر متنفر است از این حرف. "چت شده"؟ طوریت شده؟ چت شد؟ طوریت شد؟! -دیگه نمی‌خوام برم دکتر. امیر آرام می‌پرسد. -به خاطر عکسه... محکم "نه" می‌گوید و ادامه می‌دهد: -چون تو من رو درست نشناختی! -من بهت حق میدم بشری. -امیر! من تو خودم بودم قبول ولی به خاطر بچه نبود. امیر سوئیچ را می‌بندد. ظاهرا بحث ادامه‌دار است. کلافه می‌پرسد: -پس به خاطر چیه؟ دوست ندارد وقت حرف زدن نگاه از هم بدزدند، نگاهش می‌کند. -از چیز دیگه ناراحت بودم. امیر می‌خواهد بپرسد "از چه؟" ولی بشری امانش نمی‌دهد. -نپرس! -بشری!؟ باز هم این‌ طور صدایش کرد! طوری که روی شین بشری مکث می‌کند. سر مایل شده‌ی بشری را می‌بیند و در مخمصه می‌افتد. در جدال بین کنجکاوی‌ خودش و خواهش نگاه همسرش. دستش را می‌گیرد. زل می‌زند به نگاه شیرین بشری. -من باید بدونم تو از چی دلخوری! به گونه‌ای محکم این حرف را می‌زند که بشری سست می‌شود که بگوید اما می‌داند اگر بگوید امیر دوباره بهم می‌ریزد. -بذار نگم. چون اصلا اهمیت نداره. سر جایش برمی‌گردد اما دست بشری را رها نمی‌کند. چشم‌های باریک شده و گوشه‌ی لب به دندان گرفته‌اش خبر از این می‌دهد که فکری در سرش دارد. -باشه نگو! ولی مثل یه دختر خوب به درمانت ادامه میدی. از این به بعد هم نشنوم که بگی نمی‌خوام برم دکتر. چنگی به موهایش می‌زند. -تلخ می‌شی بشری. بعضی وقتا بد تلخ می‌شی! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯