[رمان معراج عشق🌸🍃] ⚠️ یکشنبه در ابتدای خورجی نجف به کربلا ایستاده بودم و به راه طولانی پیش رو نگاه می کردم . از اینجا به بعد رو باید با پای پیاده رفت . به نظر طولانی می اومد اما ... حرکت کردیم از عمود 89 گذشتیم .... ساعت 8 شب بود که به عمود 202 رسیدیم . چون شب بود بابا گفت امشب رو همین جا تو یکی از این خیمه ها می مونیم ، بعد فردا صبح حرکت می کنیم . پیاده روی طولانی بود و تمام پاهام درد می کرد اما نمی دونم چرا این درد برام شیرین بود . یکی از زن های عرب توی خیمه اومد جلو و گفت : از کجا پیاده اومدید ؟ مامان گفت : از نجف ! اون خانم بدون هیچ مقدمه ای یکی از دختراش رو صدا کرد و شروع کردن به ماساژ دادن پاهامون . ما خواستیم جلوش رو بگیرم ام می گفتن " این پاهایی رو که پیاده به سمت کربلا می رن رو باید بوسید " برایم عجیب بود ولی خانمه اصرار داشت که پاهامون رو ماساژ بده و آخر سر هم کار خودش را کرد و رفت . مامان گفت : بخواب عزیزم . فردا باید صبح زود باید حرکت کنیم . اونقدر خسته بودم که تا سر روی متکا گذاشتم خوابم برد . .....😴 @ISTA_ISTA