#پارت_2
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ جمعه
#یازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_8_عصر
#در_خانه
تموم خونه تو هیجان بود ....
مامان در حال برسی نهایی خونه و بابا هم در حال بیرون اوردن چند کوله پشتی برای گذاشتن وسایل سفر بود
من هم در گوشه ای وسایل سفر خودم را در کوله می گذاشتم .
بابا گفت : همه چیز آماده ست ؟🤔
مامان نگاهی به کوله های بسته شده کرد و تو ذهنش چند نکته را تداعی کرد و گفت : بله همه چیز آماده ست!
آروم و قرار نداشتم ! دلم می خواست هر چه زودتر راهی می شدیم ...
سال ها بود انتظار این لحظه ها رو می کشیدم .
صدای بابا من رو به خودم آورد : دخترم تو هم آماده ای ؟
آرام زیپ ساک را کشیدم و با خوشحالی گفتم : منم آماده ام 🤩
_ پس حالا که حاضری سریع برو بخواب ! فردا باید ساعت 8 ترمینال باشیم ....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعین_حسینی
@ISTA_ISTA
#پارت3
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ شنبه
#دوازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_8_صبح
#ترمینال_مسافربری_قم
در ایستگاه ترمینال منتظر رسیدن اوتوبوسی هستیم که قرار است ما را به مرز مهران ببرد .
دل تو دلم نیست !
فکر این که چندصباحی دیگر بر روی بال فرشته ها راه خواهم رفت ، مرا به وجد می آورد!🤩
پرسیدم : چرا اتوبوس ما نمی آید ؟
پدرم گفت : صبر کن دختر جان ! مگه شش ماهه به دنیا اومدی؟
خندیدم و دوباره شروع به نوشتن کردم .📝
پدرم نیم نگاهی به من کرد و گفت : چی کار می کنی دقیقا ؟
گفتم : هیچی ! وقتی مادر اومده مدرسه تا رضایت من رو بگیره مدیرمون گفت فقط به یک شرط اجازه میده و اون هم اینه که خبرنگار اعزامی مدرسمون تو راهپیمایی اربعین باشه ! من هم قبول کردم و قول دادم هروقت که زمان اضافه آوردم از چیز هایی که دیدم یاداشت برداری کنم .
پدرم خندید و گفت : پس حالا ما با خودمون یه خبر نگار اعزامی داریم ! 😁 وبه دوردست اشاره کرد و ادامه داد : نگاه کن آمد !
سایه مبهم اتوبوس سفید و قرمزی از دور نمایان شد .🚎
آرام کوله ام را از روی زمین برداشتم و روی دوشم انداختم و با یک یاعلی سوار اتوبوس شدم .....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعینـ_حسینی
@ISTA_ISTA
#پارت4
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ شنبه
#دوازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_4_بعد_از_ظهر
#ایست_بازرسی_مرز_مهران
همین الان به مرز مهران رسیدیم
همه جا مملو از جمعیت است .
پرده اتوبوس را کنار میزنم وبه زائران خیره میشوم
به این فکر میردم که عشق به امام حسین است که ما را اینگونه در کنار هم قرار می دهد ....
اتوبوس می ایستد .
دو مامور وارد اتوبوس می شوند و شروع می کنند به دیدن گذرنامه های افرادی که در اتوبوس حاضر هستند .👨✈️
پدرم گذرنامه های مارا نشان میدهد و منتظر می شود تا کار ماموران تمام شود .
وقتی که کارشان تمام شد دومامور لبخندی بغض آلود به سمت افراد حاضر دراتوبوس زدند و گفتند : خدا پشت و پناه همتون ! امیدوارم زیارت خوبی داشته باشید . ماهایی که نمی تونیم تو این روز ها کربلا باشیم رو هم دعا کنید
می دانستم چقدر برایشان سخت است که دو قدمی مرز باشند اما نتواند زیارت بروند 😔
همانجا بود که تصمیم گرفتم نایب الزیاره تمام کسانی باشم که امسال نمی توانند به زیارت بروند 😌
اتوبوس به سمت نجف حرکت میکند .....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعینـ_حسینی
@ISTA_ISTA
#پارت5
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ یکشنبه
#سیزدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_8_صبح
#نجف_اشرف
تقریبا نصفه شب بود که به نجف رسیدیم .
تو مسیر از کنار شهرها بدره ، کوت و ..... رد شدیم .
وقتی به نجف رسیدیم وارد یک مهمان سرا شدیم ولی اونقدر هوای نجف با صفا بود که دلمون طاقت نیاورد .
فکر کنم ساعت 2 نصفه شب بود که به حرم رفتیم .
دلم نمی خواست از حرم بیرون برم.
رفتار تمام خادمان حرم خیلی خوب بود .😊
وقتی که بر می گشتیم بابا به مامان گفت تا فردا ظهر تو نجف می مونیم .
از خوشحالی دل تو دلم نبود چون می تونستم یک بار دیگه به زیارت امام علی برم.🤩
فردا ظهر پیاده از نجف به سمت عمود 202 حرکت میکنیم ....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعین_حسینی
@ISTA_ISTA
#پارت6
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ یکشنبه
#سیزدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_3_بعد_از_ظهر
#خروجی_نجف_به_سمت_کربلا
در ابتدای خورجی نجف به کربلا ایستاده بودم و به راه طولانی پیش رو نگاه می کردم .
از اینجا به بعد رو باید با پای پیاده رفت .
به نظر طولانی می اومد اما ...
حرکت کردیم
از عمود 89 گذشتیم ....
ساعت 8 شب بود که به عمود 202 رسیدیم . چون شب بود بابا گفت امشب رو همین جا تو یکی از این خیمه ها می مونیم ، بعد فردا صبح حرکت می کنیم .
پیاده روی طولانی بود و تمام پاهام درد می کرد اما نمی دونم چرا این درد برام شیرین بود .
یکی از زن های عرب توی خیمه اومد جلو و گفت : از کجا پیاده اومدید ؟
مامان گفت : از نجف !
اون خانم بدون هیچ مقدمه ای یکی از دختراش رو صدا کرد و شروع کردن به ماساژ دادن پاهامون . ما خواستیم جلوش رو بگیرم ام می گفتن " این پاهایی رو که پیاده به سمت کربلا می رن رو باید بوسید " برایم عجیب بود ولی خانمه اصرار داشت که پاهامون رو ماساژ بده و آخر سر هم کار خودش را کرد و رفت .
مامان گفت : بخواب عزیزم . فردا باید صبح زود باید حرکت کنیم .
اونقدر خسته بودم که تا سر روی متکا گذاشتم خوابم برد . .....😴
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعینـ_حسینے
@ISTA_ISTA