#پارت3
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ شنبه
#دوازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_8_صبح
#ترمینال_مسافربری_قم
در ایستگاه ترمینال منتظر رسیدن اوتوبوسی هستیم که قرار است ما را به مرز مهران ببرد .
دل تو دلم نیست !
فکر این که چندصباحی دیگر بر روی بال فرشته ها راه خواهم رفت ، مرا به وجد می آورد!🤩
پرسیدم : چرا اتوبوس ما نمی آید ؟
پدرم گفت : صبر کن دختر جان ! مگه شش ماهه به دنیا اومدی؟
خندیدم و دوباره شروع به نوشتن کردم .📝
پدرم نیم نگاهی به من کرد و گفت : چی کار می کنی دقیقا ؟
گفتم : هیچی ! وقتی مادر اومده مدرسه تا رضایت من رو بگیره مدیرمون گفت فقط به یک شرط اجازه میده و اون هم اینه که خبرنگار اعزامی مدرسمون تو راهپیمایی اربعین باشه ! من هم قبول کردم و قول دادم هروقت که زمان اضافه آوردم از چیز هایی که دیدم یاداشت برداری کنم .
پدرم خندید و گفت : پس حالا ما با خودمون یه خبر نگار اعزامی داریم ! 😁 وبه دوردست اشاره کرد و ادامه داد : نگاه کن آمد !
سایه مبهم اتوبوس سفید و قرمزی از دور نمایان شد .🚎
آرام کوله ام را از روی زمین برداشتم و روی دوشم انداختم و با یک یاعلی سوار اتوبوس شدم .....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعینـ_حسینی
@ISTA_ISTA
#پارت4
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ شنبه
#دوازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_4_بعد_از_ظهر
#ایست_بازرسی_مرز_مهران
همین الان به مرز مهران رسیدیم
همه جا مملو از جمعیت است .
پرده اتوبوس را کنار میزنم وبه زائران خیره میشوم
به این فکر میردم که عشق به امام حسین است که ما را اینگونه در کنار هم قرار می دهد ....
اتوبوس می ایستد .
دو مامور وارد اتوبوس می شوند و شروع می کنند به دیدن گذرنامه های افرادی که در اتوبوس حاضر هستند .👨✈️
پدرم گذرنامه های مارا نشان میدهد و منتظر می شود تا کار ماموران تمام شود .
وقتی که کارشان تمام شد دومامور لبخندی بغض آلود به سمت افراد حاضر دراتوبوس زدند و گفتند : خدا پشت و پناه همتون ! امیدوارم زیارت خوبی داشته باشید . ماهایی که نمی تونیم تو این روز ها کربلا باشیم رو هم دعا کنید
می دانستم چقدر برایشان سخت است که دو قدمی مرز باشند اما نتواند زیارت بروند 😔
همانجا بود که تصمیم گرفتم نایب الزیاره تمام کسانی باشم که امسال نمی توانند به زیارت بروند 😌
اتوبوس به سمت نجف حرکت میکند .....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعینـ_حسینی
@ISTA_ISTA