«خرمشهر آزاد شده بود.
رزمندگان، خسته از جنگ یك ماهه، در پشتِ خاکریزهای دفاعیِ شهر، به این سو و آن سو میرفتند... پسرك قد بلند، کنارۀ خاکریز را گرفته بود و جلو میرفت، چشمانش را به زور باز نگه داشته بود. سنگرهای کنار خاکریز را یك به یك نگاه میکرد. باید میخوابید. در آن تاریکی حاج احمد را شناخت. دو عصا زیر بغل داشت و گچِ پایش در تاریکی به چشم میزد. راهش را کج کرد و رفت طرفی که او ایستاده بود. اما حاج احمد تنها نبود، بسیجیها دورش را گرفته بودند. آرام نزدیکشان شد. داشتند از آزادی خرمشهر میگفتند و فرار دشمن و جشن ملت.
یکی گفت: «بیخوابیِ این چند روزه همه را کلافه کرده است. باید با چوب کبریت چشمهایمان را باز نگه داریم. خیلیخوب شد. از امشب میتوانیم راحت بخوابیم..»
حاج احمد گفت: «بیا برویم بالا». آنگاه از سینهکشِ خاکریز بالا رفتند، آنقدر که افق را به خوبی میدیدند.
حاج احمد پرسید: «بسیجی! میدانی آنجا کجاست؟» حیران به حاج احمد نگاه کرد و گفت: «نه، چیزی نمیبینم»
حاج احمد، آرام دستش را بالا آورد و به انتهای افق اشاره کرد. گفت: «بسیجی! آنجا انتهای افق است. من و تو باید پرچم خود را در آنجا، در انتهای زمین، برافرازیم. هر وقت پرچم را در آنجا زدی زمین، آن وقت بگیر و راحت بخواب!» 🕊 ••
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#حاج_احمد_متوسلیان
🆔
@ISTA_ISTA