مــــعــــجــــزه_عــــشــــق رمان ناب و محتوایے پـــــارتــــــ👑6👑 بالاخره حرفهاے مهدے تموم شد... .... داشتم فکر میکردم اگر مامانم بفهمه تک پسرش سرطان داره دق میکنه!!!😫 .... بابام اگر بفهمه سکته میکنه!! ... نمیدونم چیکار باید بکنم!!! .... بعد از کلے کلنجار رفتن و گریه کردن تصمیم گرفتم بابیماریم بجنگم و پاے همه عواقبش بایستم!!! ... من باید از این امتحان سربلند بیرون مے اومدم... ... ولے به بقیه چے باید میگفتم؟؟!! اصلا چطورے باید میگفتم؟؟!!! به پدرم،مادرم،خواهرم... راستے خانم تهرانے!!! ایشون چیمیشدن؟؟!!! اگر براے من اتفاقے بیافته چه جوابے به ایشون باید بدم؟؟!!! معلومه کسے از خونوادش قبول نمیکنه ایشون با من ازدواج بکنند... ... واااے خداے من این چطور امتحانے بود؟؟!!! بالاخره امروز با همه اتفاقات عجیبش تموم شد..ـ ولے از فردا براے من همه چیز یه طور دیگست!!! نه تنها براے من برای خیلے از اعضای خونوادم هم همین طور بود... ... من از اتفاقات پیش روم خبر نداشتم و از همین بود که خیلے میترسیدم... .... امشب مهدے موند پیشم بیمارستان... ... نصفه شب بود که از خواب پریدم.مهدے کنارم خواب بود و من ، فقط اشک میربختم و از خدا میخواستم بهم صبر بده... ... همیشه تو تنهاییم دعا میکردم و راحت با خدا حرف میزدم!! ... صبح روز بعد: امروز مهدے زنگ زد و همه چیزو براے مامانم و بابام گفت!!! اولش اونا هم مثل من باورشون نمیشد ولے وقتےبا دکترم صحبت کردن ،باورشون شد!! خدارو شکر پدرم از نظر مالے مشکلي نداشت!!! قرار شد از دوروز بعد شیمے درمانے شروع بشه!!! .... پــــــایـــان پــــارت /6/!!! ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یه ایستاده هرگونه کپی از این رمان بدون اجازه صاحب کانال 🚫🚫🚫🚫 🌸 @ista_ista 🌸