eitaa logo
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
346 فایل
«پریدن یادمون داده همون که ما رو باور داشت..!» ❤️ کانال ناشناسمون: @Ista_nashenas ••• تـبادلات: @Razaqi48 ••• ارتباط با مدیریت: @Razaqi48 ••• شرایط ِ کپی و..: @Sharayeet 🗓 Channel Created: 1397/12/27
مشاهده در ایتا
دانلود
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مـــعـــجــ‍ـزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ👑55👑 تا اینکه .. بعد از کلی کلن
مـــعـــج‍ـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ👑56👑 من تمام مدت تو فکر بودم .. علی اینهمه به فکر من بوده ولی من .. داشتم فراموشش میکردم ‌.‌.. نمیتونستم تو چشمای علی نگاه کنم! فقط گفتم: -داداش منو ببخش! میدونم این مدت خیلی درگیر خودم شدم! معذرت میخوام ازت!😔 الان حالت چطوره؟؟!! +ااا معذرت چرا؟! بالاخره تو هم مشکلات خودتو داشتی! الان خوبم ..😇 -میگم حالا میتونی منم ببری پیش خودت!😅 +تو فکرش بودم .. میشناسمت دیگه .. -دستت درد نکنه تو فکر باش! +قبل از اینکه بگی تو فکرش بودم -☺️😉💐💐 ... بعد از اینکه حرفهامون با هم تموم شد رفتیم پذیرایی و نشستیم . مادرم هم با خانما تو مسجد جلسه داشت. از ما خداحافظی کرد و رفت .. به من هم گفت: +پسرم من دارم میرم کارم هم طول می‌کشه واسه شام یه چیزی درست کن خودت!! -اخه مامان جون من چی درست کنم؟؟!! +هرچی که بلدی😉😂😂 اینو گفت و رفت ‌‌.. علی داشت ریسه میرفت از خنده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 +😂😂حامد؟؟!! -چیه؟؟!! +میگم حالا میخوای چه کنی؟؟!! -نمیدونم من فقط املت🍳 بلدم با دم پختک .. هیچکدومشم خودم دوست ندارم ولی چون مادرم دوست داره یادگرفتم .. قرمه سبزی هم که سخته و درست کردنش کار من نیست! +من ماکارانی بلدم همونو درست کنیم! -باشه .. دستت درد نکنه .. اگر من دختر بودم الان انقدر بدبختی نداشتم!!اخه منو چه به غذا درست کردن .. +بالاخره مردا هم باید یه چیزایی بلد باشن .. مث من که بلدم .‌.😄😄 -از دست تو😂😂 زود باش پاشو بریم غذامونو درست کنیم .. +بریم خب! ... رفتیم آشپزخونه و ماکارانی رو درست کردیم .. وقتی کارمون تموم شد علی گفت: +خب دیگه داداش من باید برم -کجا .. واسه شام بمون خب!! +نه دیگه مادرم زود به زود نگرانم میشه تازگیا! باید برم 😉 -باشه ولی از غذا برات نگه میدارم .. به مادرتم سلام برسون بگو یه روز میام خونتون +بله .. حتما ! قدمت سر چشم😃 خداحافظ .. -اِ .. علی جزوه ها .. یادت رفت بگیریشون !! +آخ راست میگی!! ... جزوه هارو دادم و علی رفت صبر کردم تا غذا کاملا بپزه! وقتی کامل پخت زیرشو خاموش کردم و رفتم اتاقم!! لپ تاپمو روشن کردم💻 .. آهنگ💎لبیک💎 حامد زمانی رو play کردم و اتاقمو همزمان مرتب کردم .. زیاد اهل گوشی نبودم و بیشتر کارام رو با لپ تاپم انجام میدادم! خیلی این آهنگ رو دوست داشتم . با شنیدنش یاد مدافعان حرم می افتادم .. یعنی .. میخواستم فکر کنم که صدای در اومد .. مادرم درو باز کرد و اومد تو .. از اتاق اومدم بیرون و سلام کردم -سلام مامان جون! +سلام پسرم -خسته نباشید٫جلستون خوب بود؟؟!! +سلامت باشی پسرم اره خیلی خوب بود! چه بویی راه انداختی .. ماکارانیه؟؟!! -خداروشکر٫بله ماکارانیه! +چطوری درستش کردی؟؟!! -با کمک علی .. اگر نبود شام نداشتیم .. راستی مامان شما تو این چند ماهه از علی خبر نداشتید؟؟!! +افرین به این علی آقا چطور؟؟!! -میدونستید رفته سوریه پـــایـــان پـــارت٫56٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ❤️ @ISTA_ISTA 😍
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مـــعـــج‍ـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ👑56👑 من تمام مدت تو فکر بودم .
مـــعــ‍ـجــ‍ـزه_عـــشــ‍ـق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ🌹57🌹 -میدونستید رفته سوریه؟؟!! +اِ .. وااای من چقدر خسته ام برم یکم استراحت کنم. مادرم اینو گفت و رفت به سمت اتاقش .. -مامان؟؟!! پس جواب سوال من چی میشه؟؟!! +حالا که هم خسته ام هم لباسامو عوض نکردم اومدم میگم برات .. برو به کارات برس!! -چشم شما بربد استراحت کنید ‌‌.. مادرم رفت به اتاقش و من موندم و یک عالم سوال بی جواب! رفتم سراغ وسایلم که مرتبشون کنم .‌ ولی هرکاری میکردم این سوالا از ذهنم نمیرفت .. همش له این فکر میکردم که اگر نادرم راضی نشه که برم .. وااای😨😨😵😱😱 اونموقع چیکار کنم؟؟!! خدایا خودت راضیشون کن .. هم پدرمو .. هم مادرمو از فاطمه خانم خیالم راحت بود ..‌ چون موافقتشونو اعلام کرده بودن .. ولی اجازه مادر و پدرم خیلی برام مهم بود .. ... مادر حامد: اومدم تو اتاقم نشستم روی تخت .. چطوری به حامد بگم من میدونستم صمیمی ترین دوستش رفته سوریه و داشته میمرده ولی بهش نگفتم .. میدونم حامد از اون بچه هایی نیست که داد بزنه و قهر کنه و ... ولی میدونم خیلی ناراحت میشه!! اصلا من چطوری راضی بشم به رفتنش!!! تنها بچمو بفرستم جایی که هر لحظه ممکنه جونش در خطر باشه اونم با اجازه خووودم!!! به اینا فکر میکردم و اروم اروم قطرات اشکم میریخت روی گونه هام! نمیتونستم بلند گریه کنم و گرنه صدای هق هق ام تا آسمون هفتم میرفت! نمیخواستم حامد و ناراحت کنم .. از طرفی هم اگر نزارم بره به خدا چه جوااابی بدم؟؟!! واااای😭😭😭 چه دوراهی سختی روبرومه!! چکار باید بکنم؟؟!! همین خدا میتونست خیلی وقت پیش حامدمو از من بگیره!! امانتش بود پیشم! درسته من خوب امانت داری نکردم .. ولی خودش حواسش بود! خدایا .. آخ من باید چه کاری بکنم؟؟! امیرم مثل من راضی نیست!!! اگر خودم هم راضی بتونم بکنم خودمو .. امیرو چیکار کنم؟؟!! هرکس ندونه من میدونم امیر واسه بدنیا اومدن حامد چقدر نذر و نیاز کرد .. با اینکه من اصلا اونموقع قبول نداشتم خدارو ولی امیر نا امید نشد! کلی دعا و نذر و ... کرد تا خدا حامد و داد به ما!!! ... حامد: همه کارام و کردم و تا به ساعت نگاه کردم دیدم دو سه دقیقه مونده به نماز .. سریع رفتم✨وضو✨گرفتم و صبر کردم تا پخش اذان از تلویزیون تموم بشه! بعدش سجادمو پهن کردم و نماز مغرب و عشامو خوندم! چه نمازی بود .. ذهنم آروم شد! بعد از نماز رفتم میز شامو چیدم! سالاد شیرازی درست کردم .. اینو از پدرم یاد گرفته بودم! ... داشتم غذا رو میکشیدم که پدرم اومد! -سلام باباجووون😃 خدا قوت +سلام پسرم ممنونم خسته نباشی .. غذا رو تو درست کردی؟؟!!! -سلامت باشید باباجون من با کمک علی درستش کردم! یعنی ببشترشو علی درست کرد😅 +خب بازم خسته نباشی! از علی آقا هم تشکر کن! -چشم حتما! +خب حالا غذا رو بکش تا من برم لباسمو عوض کنم . مادرت تو اتاقه؟؟!! -چشم ‌.. بله مامانم تو اتاقه!! ... میز شام رو چیدم و مامان و بابا رو صدا زدم . دوتاشون پکر بودن! چرا یک دفعه ای اینطوری شده بودن؟؟!! یعنی چی شده بود؟!!!! پـــایٕـــان پـــارتـــ٫57٫ ❤️عشق❤️ ✍: نویسنده/ یک ایستاده 😍 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مـــعــ‍ـجــ‍ـزه_عـــشــ‍ـق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ🌹57🌹 -میدونستید رفته سوریه؟؟
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی پــــارتـــ💞58💞 یعنی چی شده بود؟؟!!! ترجیح دادم نپرسم .. چون حدس میزدم مشکلشون چیه! 💭حتما تو این فاصله که با هم تو اتاق بودن صحبت کردن!! اخه خدایا چرا راضی نمیشدن؟؟!!😔 ... هر طور بود باید حالشونو عوض میکردم! به مامانم نگاه کردم و گفتم: -راستی مامانجون قراری که با خانواده تهرانی واسه نامزدیمون گذاشته بودین واسه جمعه این هفتست؟؟! +اره پسرم دیگه نزدیکم هست😌 آماده هستی؟؟!! -اوه اوه .. شما دارید آمادم میکنید دیگه!!😄 +وااا من چرا؟؟!! -چون همین غذایی که داریم میخوریم رو گفتید من آماده کنم دیگه!!😉 +باید یاد بگیری خووو😀 -اونکه بله .. گردن ما در برابر شما از مو باریکتره!😉😁 +بایدم باااشه😠😉 -😂😂😂😂😂😂😂 🔹موفق شدم حالشونو عوض کنم .. حالا دیگه هر دوشون خنده رو لباشون بود🔹 +اجازه میدی غذامونو بخوریم؟؟!!❓ -بــللله .. اجازه مام دست شماست💯 +میشه نباشه؟؟!!😠😉 -نهههههه اصلا😨😂😂😂 خب حالا بفرمایید بخورید ‌‌.. امید وارم خوشتون بیاد😋😊 +آفرین .. تا ببینیم!!😎😏 و شروع کردیم به غذا خوردن ..🍝🍝🍝 بعد از غذا خودم پا شدم و ظرفارو جمع کردم و شستم. نذاشتم مادرم پاشه و کاری بکنه .. براشون چایی ریختم و بردم!☕️ یکمم کنارشون نشستم و ساعت یازده خداحافظی کردم و تنهاشون گذاشتم .. دلم میخواست یکم قدم بزنم. رفتم بیرون و حدود یک ساعتی قدم زدم .. آخرای پاییز بود . نم نمکی 💦💦 بارونم میومد! .. ساعت ۱۲ اومدم خونه! مامان و بابام خوابیده بودن!😴😴 منم رفتم توی اتاقم و خوابیدم .. امروز چهارشنبه بود .. فردا پنجشنبست .. پس فردا جمعست .. پس دوروز تا محرم شدنمون مونده بود!! تو همین فکرا بودم که خوابم برد!!😴 ... صبح با صدای پدرم بیدار شدم. خیلی وقت بود صبحا نمیومد بیدارم کنه! آخه زودتر میرفت سرکار! با انرژی زیاد از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه .. سلام کردم و رفتم دست و رومو شستم!! عجیب بود امروز پدرم نرفته بود شرکت!! مادرم هم نشسته بود سر میز! 😳وااای خدایا چرا اینا اینطوری شدن امروز؟؟!!😳 همه چیز فرق کرده!! ... با همین فکرا صبحونمو خوردم. میخواستم برم بهشت زهرا! خیلی وقت بود نرفته بودم! باید میرفتم و با دوست شهیدم صحبت میکردم .. اخه از فردا مسئولیت مهمی رو قرار بود به دوش بکشم!! صبحونمو که خوردم؛اومدم میزو جمع کنم که مادرم گفت لازم نیست و خودمون جمع میکنیم!!! منم نخواستم رو حرفش حرفی بزنم!! پس اومدم تو اتاقم و لباسهام رو عوض کردم!! پـــایـــان پــــارت٫58٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 💗 @ISTA_ISTA
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــــارتـــ💞58💞 یعنی چی شده بود؟؟!!! ترجی
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ❤️59❤️ پس اومدم تو اتاقم و لباسهام رو عوض کردم. .. بعدش از مادر و پدرم خداحافظی کردم و رفتم از خونه بیرون .. سوار ماشینم شدم. ایندفعه آهنگ✨برد غیرت✨ رو پلی کردم .. آهنگهای متناسب با حال و هوام رو همیشه گوش میدادم! ... تو حال و هوای این آهنگ فرو رفته بودم که دیدم رسیدم .. البته چندین بار گوشش دادم .. تکراری نمیشد برام .. هر دفعه که گوش میدادم چیزهای جدید تری میفهمیدم ازش! از ماشین پیاده شدم. رفتم نشستم سر مزار شهیدم! کلی باهاش صحبت کردم .. -شهید عزیزم .. نمیدونی چقدر دلم برای حرف زدن باهاتون تنگ شده بود! مدت زیادی بود نتونسته بودم بیام اینجا! کمک میخوام ازتون .. میخوام کمکم کنید راهمو درست انتخاب کنم. نمیدونم لیاقت🌹شهادت🌹نصیبم میشه یا نه!!! ولی حداقل کمک کنید بتونم مثل شما زندگی کنم! بتونم کسی رو که انتخاب کردم به عنوان همسفرم خوشبخت کنم! بتونم و .. اونقدری با شهیدم در د و دل کردم که سبک بشم. بعدشم رفتم خونه تا به کارام برسم. باید برای فردا آماده میشدم. فردا روز مهمی بود برام! روزی بود که بعد از حدودا یک سال به آرزوم میرسیدم! بعد از تحمل اونهمه سختی و بعد از اونهمه امتحان! بعد از اینکه مطمعن شدم خدا راضیه از تصمیمم! چون اولش خیلی مردد بودم .. نمیدونستم تصمیمم درسته یا نه! ولی با توکل به خدا تصمیمم رو عملی کردم .. و دقیقا لحظه ای که نا امید شده بودم از زندگی .. دوباره برگشتم بهش! و تصمیم گرفتم تنها رویام بشه🌹شهادت!🌹 شهادتی که نمیدونستم بهش میرسم یا نه ولی میدونستم باید خودمو براش آماده میکردم .. باید اونقدری تلاش میکردم که اگر هم لیاقتشو نداشتم .. بهش برسم! باید از همه چیزایی که دلبستشون بودم رها میشدم .. باید کاری میکردم دنیا برام بی ارزش بشه! باید از این دنیا دل میکندم تا بتونم به 🌹شهادت🌹فکر کنم و بهش برسم .. ... خیلی تازگیا به این موضوع فکر میکردم نمیدونم چرا شده همه دغدغه زندگیم! شده همه چیزم .. تو همین فکرا بودم که .... پایان پارت٫59٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده @ISTA_ISTA
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ❤️59❤️ پس اومدم تو اتاقم و لب
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتــــ❤️60❤️ تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در اومد. ... با عجله از اتاقم اومدم بیرون و آیفون رو برداشتم. -بله؟!! +مهمون نمیخوای؟!! -چرا!! بیا تو!! دکمه رو زدم و در باز شد! علی بود😍 .. مقل همیشه با خنده اومد و تو با مادرم احوال پرسی کرد. پدرم خونه نبود. رفتیم توی اتاقم تا هم ما راحت باشیم هم مادرم! ... +وااااای😫چقدر اینجا شلوغه!!! -اِ...علی!!!😠 +خب بابا .. حالا چیشده؟؟!!مثل همیشه نیستی؟؟!! -هییچی🙄فردا قراره ازدواج کنم! +هااا؟؟!!😳😳😳 -فرا نامزدیمه .‌..قراره با خانم تهرانی محرم بشم! +پس چرا تاحالا به من نگفته بودی؟؟!! -موقعیتش پیش نیومده بود. +خب پس باید خوشحال باشی!چرا گرفته ای؟!! -چون نگرانم .. علی ! من نمیدونم میتونم همسر خوبی برای خانم تهرانی بشم یانه!!؟ +چرا نگرانی؟!!!نگرانی نداره اخه!!! از خدا کمک بخواه و تلاشتو بکن!!! مطمعنم که میتونی!! انشالله خوشبخت بشی عزیزم! کادو هم برات دارم ولی الان بهت نمیدم! بعد از مراسم هر وقت سرت خلوت شد بهم زنگ بزن تا بهت بگم!😉 -خب همین الان بگو کادوت چیه دیگه! +نمیگم! چون فردا دعوت نیستم!!! -خب چون هیچکس دعوت نیست!!! فقط دوتا خانواده هستن!!! ولی قول میدم واسه عقد و .. حتما دعوتت کنم! اصلا مگه میشه داداشمو دعوت نکنم؟؟!! +شوخی کردم عزیزم .. میفهمم چی میگی!🙂 خب حالا نمیپرسی واسه چی اومدم؟؟!! -چی؟؟!!! +اومدم چند تا سوال ازت بپرسم! سوالات درسی! -خب بپرس .. ... سوالاتشو پرسید و تشکر کرد و رفت. منم انقدر خسته بودم که خوابم برد .. از زبان فاطمه تهرانی: فردا قرار بود محرم کسی بشم که خیلی دوسش داشتم! حامد شریفی😌 میدونستم آخرش جز🌹شهادت🌹 چیزی برازنده‌اش نیست .. واسه همینم انتخابش کردم! بهش جواب مثبت دادم! ولی نه زیاد باهاش صحبت کردم نه زیاد دیدمش! از فردا 😍😍😍 خیلی کار داشتم!! اتاقمو مرتب کردم و رفتم پیش مادرم! -خسته نباشی مامانجونم! +سلامت باشی دخترم! -خیلی استرس دارم! +میفهممت عزیزم ولی مطمعنم انتخابت درسته! با اینکه شناخت درستی هم از این آقای خوشبخت ندارم ولی مطمعنم تو درست انتخابش کردی! استرس هم نداشته باش! باید بیای کمک من خونرو واسه فردا مرتب کنیم! -چشم . امر دیگه ای ندارید؟؟!! +نه!!!!!!!! پایان پارت٫60٫ ❤️عشق❤️ ✍: نویسنده/یک ایستاده ❤️ @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتــــ❤️60❤️ تو همین فکرا بودم که صدای زن
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ❤️61❤️ +نه!!!! ... حامد: پنجشنبه شب هم گذشت و صبح شد! ولی خیلی سخت گذشت! تمام شبو تا صبح انقدر استرس داشتم نتونستم بخوابم! وقتی دیدم خوابم نمیبره گفتم بهتره که دعاهای مختلف بخونم! چون جمعه شبم ثواب داشت دیگه! صبح انقدر خسته بودم که خوابم برده بود پای جانماز!! وقتی بلند شدم نزدیک اذان ظهر بود!😳 💭منکه خوابم نمیومد؟؟!؟ چطوری اینهمه خوابیدم؟؟!! یا خدا!! به هرحال پا شدم و رفتم✨وضو✨گرفتم. سجادمم که پهن بود! ایستادم و نماز خوندم. فکر کنم با تعقیباتش و .. یه یک ساعتی طول کشید!! ولی حالم کلی خوب شد .. استرسم به کل از بین رفت! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فاطمه: پنجشنبه شب برام خیلی سخت گذشت! با اینکه چادری نبودم ولی به شدت خدا و مدافعان حرم رو دوست داشتم! همش فکر میکردم به درد آقا حامد نمیخورم! و این اذیتم میکرد .. آخرش تصمیم گرفتم برم و✨وضو✨ بگیرم! بعدش اومدم و قرآن مادرمو برداشتم! نیت کردم و اعمال مخصوص استخاررو انجام دادم! 💫بسم اللهی💫 گفتم و قرآن رو باز کردم .. 🔹و خدا صلاح شمارا میداند و شما نمیدانید🔹 این ایه تو اون صفحه توجهم رو به خودش جلب کرد .. ته دلم قرص شد!! 💬حتما صلاح بوده که اقای تهرانی زنده بمونن و بخوان با من ازدواج کنن!! به خدا گفتم: 📿خدایا✨خودت صلاح ماهارو بهتر میدونی پس توکلم به توئه!! هوامو داشته باشیهااااااا😉 فردا هم خودت بخیر بگذرون! و کمکم کن به خودم و اقا حامد هم ثابت کنم انتخاب درستی بودم! و انتخاب درستی کردم! 😅نمیدونم کِی خوابم برده بود ولی موقعی که بیدار شدم دو ساعت بیشتر به شروع مراسم نمونده بود!! سریع پا شدم و رفتم حمام🛁🚿 بعدم اتاقمو مرتب کردم و مشغول انتهاب لباس شدم! سختترین کار بود برام! ولی بالاخره انتخاب کردم. مانتوی نیمه بلند لیمویی🍋 .. روسری سفید .. که مدل لبنانی بستمش! یه چادر سفید با گلهای ریزم داشتم که پدر بزرگم از کربلا آورده بود واسم!! اونم سرم کردم! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ حامد: بعدشم به حمام 🛁🚿 رفتم و وقتی اومدم مادرمو صدا زدم: -ماااامااااان؟!!! +جانم؟؟!! -میگم کدوم لباسمو قرار بود بپوشم؟؟!! +همون کت و شلوارت که باهم خریدیم تازه دیگه!!! -اها .. اون کت و شلوار آبیم؟؟!! +اره همون!!! -باشه رفتم بپوشمش! +افرین برووو رفتم و لباسمو پوشیدم .. کت و شلواری که آبی بود و خیلی هم به من میومد! مادر و پدرم هم آماده شدن و سوار ماشینم شدیم و رفتیم به طرف خونه خانم شریفی! یه دسته گل رز قرمز و ابی خریدم و رفتیم .. پــایــان پــارت/61/ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ✨ @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ❤️61❤️ +نه!!!! ... حامد: پنجشنبه شب
مـ‍ـعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتــ❤️62❤️ یه دسته گل رز قرمز و آبی خریدم و رفتیم .. من عاشق رز آبی بودم!! ... به خونه خانم شریفی رسیدیم! پدر و مادرم از ماشین پیاده شدن و صبر کردن تا من جای پارک پیدا کنم! که بالاخره با هزار بدبختی پیدا کردم!! از ماشینم پیاده شدم و گل به دست بامادرم و پدرم رفتیم .. مادرم زنگ در رو زد و خانم شریفی(مادر) در رو باز کردن! یا اللهی گفتم و رفتم داخل! به جز خانم و اقای شریفی کسی تو پذیرایی نبود! بعد از احوالپرسی های همیشگی و ..اقای شریفی و پدرم کنار هم و مادرم و خانم شریفی هم کنار همدیگه نشستن! بازم من تنها شدم و یه عالم فکری که توی سرم بود! تا اومدم تو افکارم غرق بشم دیدم فاطمه خانم اومدن! به احترامشون بلند شدم! ایشون هم مثل من هاج و واج بودن! همه از قصد کاری کرده بودن که ایشون کنار من بشینن! ایشون هم بالاجبار کنار من نشستن! البته با فاصله!!! یکم که گذشت پدرم از اقای شریفی خواهش کرد صیغه محرمیت رو بخونه! صیغه یکماهه ای که من و فاطمه خانم رو محرم هم میکرد تا پایه های زندگیمونو بچینیم!! بعد از تموم شدن صلوات ها و انگشتر دست کردن و .. فقط زل زدم بهش!! به بانوی خودم!! با تمام وجود و عشقم بهش نگاه کردم!! اونم همین طور بود .. نگاههامون به هم گره خورده بود!!😍 نمیدونم چقدر گذشت که با صدای پدرم نگاهم رو از بانوم گرفتم و به پدرم هدیه کردم!!! +پسرم .. اقای شریفی گفتن میتونید برید با هم صحبت کنید!! -باش .. ممنونم با سر به فاطمه بانو اشاره کردم تا بیاد به اتاق! اونم پشت سر من اومد! در اتاق و باز کردم و رفتم تو! چقدر مرتب و تمیز بود!😍 همسرم خیلی با سلیقه چیده بود اتاقش رو! +یاالله .. اقا حامد؟؟!! چیزی شده؟؟!! -نه خانم .‌. اتاقت خیلی مرتبه! +اها .. بله بایدم مرتب باشه! میدونستم قراره بعد از مراسم باهم صحبت کنیم! -پس هماهنگ شده بود؟؟!! +بله😌 -خب من چند تا نکته رو لازم میدونم به شماهم بگم: برنامه ای که من در ذهن دارم خیلی کوتاهه و باید کارهامون رو به سرعت انجام بدیم! +خب این برنامه ها چیه؟؟!! -تاریخ عقد و عروسی و .. +آها .. خب چه تاریخی مد نظرتونه؟؟! -برای عقد دو هفته دیگه! برای عروسی هم سالروز ازدواج مولا علی(ع) و حضرت زهرا(س) ..😍 +این تاریخ برای عروسی خوبه! ولی بهتر نیست عقد و عروسی رو باهم بگیریم؟؟! اینطوری خرجشم کمتر میشه! -باشه خوبه پس من با پدر و مادر خودم و شما هم با پدر و مادر خودتون صحبت کنید! +چشم .. -فردا صبح میام دنبالتون برای آزمایش! +باشه ممنونم .. -بهتره بریم به نظرم .. +بله بهتره! یااللهی گفتم و رفتم از اتاقش بیرون! وااای که چقدر ذوق داشتم! شب تا صبح فقط سجده شکر و نماز شکر و ... به جا اوردم .. اصلا خسته نمیشدم .. باورم نمیشد انقدر سرحال بشم .. صبح سریع بلند شدم و یه پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی پوشیدم! به فاطمه خانم پیام دادم: 📲:سلام صبحتون بخیر دارم میام دنبالتون اماده باشید! 📱:سلام ممنونم منتظرم! ماشینمو از پارکینگ برداشتم و رفتم! رسیدم جلوی خونشون! به گوشیش تک زدم .. اومد دم در! ولی با یکی از دوستاش! اولش میخواست بشینه عقب ولی من در جلورو براش باز کردم! و اونم مجبور شد بشینه جلو .‌. رفتیم و آزمایش دادیم .. بعدشم رفتیم رستوران نهار خوردیم! البته تو رستوران دوستش نبود و راحت بودیم! مثل اینکه کاری براشون پیش اومده بود که رفته بودن! احساس میکردم فاطمه خانم باهام راحت نیستن!! واسه همینم خیلی راجع به مسائل مختلف باهاش صحبت میکردم و ازش میخواستم رسمی حرف نزنه!!! همین تاک تیکم😉 جواب داد و خیلی بهتر باهام صحبت میکرد .. یه هفته گذشت و زمان گرفتن جواب آزمایشها رسید!!! صبح زود پاشدم و رفتم آزمایشگاه .. پــایـان پــارتــ٫62٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ❤️ @ISTA_ISTA
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مـ‍ـعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتــ❤️62❤️ یه دسته گل رز قرمز و آبی خریدم
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتــ❤️63❤️ صبح زود پاشدم و رفتم آزمایشگاه .. اولش بهم گفتن طول میکشه تا جواب رو بدن و گفتن بشینم! منم نشستم .. بعد از نیم ساعت گفتن دکتر آزمایشگاه باهام کار داره .. رفتم تو اتاقش .. خیلی استرس داشتم .. درو زدم و رفتم داخل .. دکترش خانم بود .. سرم و انداختم پایین و سلام کردم .. جوابمو داد و گفت بفرمایید بشینید .. منم نشستم: +اقای تهرانی؟! -بله خودم هستم +خانمتون نیومدن؟؟!! -خیر ایشون نمیدونستن امروز جوابا میاد. قصد دارم سوپرایزشون کنم. +ببینید جواب ازمایش شما و خانم شریفی به من میگه که شما اگر با هم ازدواج کنید بچه دار نمیشید! معذرت میخوام که خیلی صریح گفتم! -چیییی؟!!!!!!!!!!!!!!😳😳😳 چطور ممکنه! مگه میشه؟!! اشتباه شده خانممم! یک بار دیگه آزمایش رو تکرار کنید! +ببینید ما چندین بار این ازمایش رو تکرار کردیم .. ولی نتیجه همون بوده! متاسفم! ولی اگر هم با هم ازدواج کردید میتونید از پرورشگاه بچه بیارید! البته شاید هم امکان بچه دار شدنتون باشه ولی خیلی کم! ... با شنیدن این حرفا غم دنیا رو سرم آوار شد .. یعنی .. اصلا فکرشم نمیتونستم بکنم! من اصلا به بچه فکر نمیکردم ولی مادر و پدرم از تنها پسرشون قطعا یه نوه میخواستن! یا فاطمه خانم .. هر زنی ارزوش مادر شدنه! بدون هیچ حرفی از اتاق خانم دکتر اومدم بیرون! سوار ماشینم شدم و رفتم بهشت زهرا! نشستم سر قبر دوست شهیدم! -اخه من باید چیکار کنم؟! اگر بقیه بفهمن که همه ارزوهام به باد میره! اخه خدایا چقدر امتحان؟!!!!😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 اخه الان من چه کاری باید بکنم؟!!! شهیدم .. من اول از خدا .. بعدشم از شما کمک خواستم .. من خواستم کمکم کنید به خواسته دلم برسم! چرااا نمیشه؟!! خدایا .. اگر بقیه مخالفت کنن چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 باید برم امامزاده! یه امام زاده ای بود که الان اسمشو یادم نیست .. رفتم اونجا! کلی درد و دل کردم .. قران خوندم . زیارت عاشورا .. دعای کمیل .. ولی بازم دلم آروم نشد!!!! هوا تاریک شده بود .. گوشیمم خاموش کرده بودم! حتما الان نگرانم شده بودن 😢 سوار ماشینم شدم و رفتم به سمت خونمون .. باید با مادرم صحبت میکردم .. ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم .. کلید و انداختم و در و باز کردم .. رفتم داخل و به مادرم سلام کردم .. پــایــان پــارتــ٫63٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 🌹 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتــ❤️63❤️ صبح زود پاشدم و رفتم آزمایشگاه
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتـــ٫64٫ رفتم داخل و به مادرم سلام کردم .. -سلام مامانجون😔 +سلام پسرم چیشده؟!!چرا ناراحتی؟؟!!🤔 -باید باهاتون مشورت کنم مامان! +خب بگو😟 -باید قول بدید از طرف خودتون نظر ندید! +😒باشه قول میدم .. حالاااا میگی؟! -ممنونم میگم الان! راستش امروز رفتم جواب آزمایش خودم و فاطمه خانم رو گرفتم! +خواهش میکنم خب ..😶 -دکتر ازمایشگاه بهم گفت که اگر .. ا ا ا .. اگر با هم ازدواج کنیم بچه دار نمیشیم! یا بچمون مریض به دنیا میاد!😫 +چییییییی😖😤😭 چیشده؟!! مگه میشه؟! اخه چرا؟!! ﴿مادرم در همون حال که اینارو میگفت گر😭😭یه میکرد!﴾ -هیچی نمیدونم فقط موندم چیکارکنم. اومدم با شما مشورت کنم تا نظرتون رو راجع به اتفافات اخیر بدونم! +اخه من چی بگم؟! به نظرم به خودش بگو و اجازه بده خودشم تصمیم بگیره! -میشه شما بهش بگید؟! و بگید که من چون حالم خوب نبوده خواستم شما زنگ بزنید و بهش بگید!!! لطف میکنید به من!؟؟!!!! +باشه پسرم ولی اصل صحبتها با خودتونه! منم با نظر تو مخالفتی نمیکنم پسرم! ولی سعی کن تصمیمی بگیری که بتونی پاش واستی! خوب فکر کن و تصمیم بگیر! -چشم مامان! فردا قرارمیزارم باهاش صحبت میکنم! ... من رفتم تو اتاقم. مادرم زنگ زد به فاطمه خانم! براش گفت که جواب ازمایشها چی بوده و چرا من خودم نگفتم بهش! گفت که فردا خودم باهاش صحبت میکنم. گوش نمیکردم ولی چون تلفن خونه نزدیک اتاقم بود ناخودآگاه میشنیدم! وقتی که خیالم راحت شد که مادرم به فاطمه خانم گفته همونطور که تکیه داده بودم به دیوار خوابم برد .. ولی چه خواابی!😖 همش کابووس بود .. وقتی چشمامو باز کردم دیدم تمام تنم خیس عرقه و چشمهام قرمزه! نمیخوابیدم بهتر بود! روی تختم دراز کشیدم! ولی به جای خواب ، افکارم بودن که به سراغم اومدن! دوباره همون فکرای همیشگی! ولی دیگه حوصلشونو نداشتم! آینده ای که برنامه ریزیشو میکردم امکان داشت کلا از بین بره! و جور دیگه ای باشه! وااای😫😩😣😖😑😭😭😭😭 بدون فاطمه خانم مگه میشد؟! نمیتونستم .. اون برام از بچه ام بیشتر ارزش داشت! اونروز تا فردا صبحش از اتاقم بیرون نیومدم! مادرم هم مراعاتمو میکرد و سخت نمیگرفت! تمام شب تا سحر پای سجاده به خدا التماس میکردم که رویاهامو خراب نکنه! فاطمرو ازم نگیره! به هرچیزی که میدونستم و میتونستم متوسل شدم! تنها چارم چله بود .. ۴۳ روز مونده بود تا محرم! تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا و دعای توسل بگیرم! تا خدا حاجتمو بده! دنبال بچه و .. نبودم! دنبال خود فاطمه بودم! بچرو مطمعن بودم خدا بهم میده! ولی فاطمرو نمیدونستم! نمیدونستم نظرش چیه یا خانوادش موافقن یا نه! وااای خدایا! خواهش میکنم کابوسهای زندگی منو کمتر کن! چقدر امتحان بشم؟! خسته نشدم هااا .. کم آوردم! ای کاش خسته میشدم و کم نمی اوردم .. خودمو نمیباختم! ولی تا تورو دارم ناامید نمیشم! صبح خاضر شدم و زنگ زدم به فاطمه و بهش گفتم میرم دنبالش تا باهم حرف بزنیم .. پــایــان پــارت٫64٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده! 😭 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتـــ٫64٫ رفتم داخل و به مادرم سلام کردم
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتــ❤️65❤️ گفتم میرم دنبالش تا با هم حرف بزنیم .. از مادرم خداحافظی کردم و رفتم بیرون از خونه .. ماشینمو از پارکینگ درآوردم و رفتم سمت خونه فاطمه خانم .. زنگ زدم بهش و گفتم بیاد دم در .. چشماش پف کرده بود و قرمز بود . معلوم بود حالش از من بدتره! سوار ماشین شد .. هیچ حرفی نزد به جز سلام .. منم چیزی نگفتم و رفتم .. رفتم به یه پارکی که خیلی ازش خاطره داشتم! پیاده شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم! یه مدت بود که بینمون سکوت بود .‌. تا اینکه من شروع کردم: -میدونم از وقتی شنیدی تا الان چی بهت گذشته! منم از تو بهتر نبودم! بیشتر نگرانی من شمایی خانمم! نمیخوام از دستت بدم! برای بچه دار شدن دنبال راه حل میتونیم بگردیم! ولی اگر از هم جدا بشیم ..... نظر شما برای من محترمه! ولی نمیتونم بدون شما زندگی کنم! حتی یک لحظه! حالا میشه لطفا یکم صحبت کنید!!!؟؟؟ +ممنونم که درکم میکنی! حامد منم نمیتونم .. بدون تو منم نمیتونم!!!!!!!!!😭😭 پدرم مخالفه! احتمالا خانواده تو هم مخالفن! ما نمیتونم با هم ازدواج کنیم! لطفا دیگه به من فکر نکن! -نگووو مادر و پدر من مخالفتی ندارن! مادر و پدر تو هم میتونم راضی کنم! ولی این حرفو نزن!! نگو که بدون تو .. نه .. من نمیزارم! مطمعنم که تو هم نمیتونی! من میخوام خوشبختت کنم! من میخوام کنارم باشی! خدا خودش بقیه چیزارو درست میکنه! مادر و پدر من هم موقع ازدواجشون بچه دار نمیشدن! ولی از رحمت خدا ناامید نشدن! انقدر نذر و نیاز کردن تا خدا منو بهشون داد!!! من مطمعنم خدا به ما هم نگاه میکنه! تو خودت باید موافق باشی! بقیش با من! +ولی .. پدر من راضی نمیشه! من .. اخه .. من راضیم😢 ولی حامد .. بدون رضایت قلبی پدرم نمیتونم! -من راضیش میکنم .. حالا شما اجازه بده بریم یکم غذا بخوریم که دو روزه هیچی نخوردم!!!😉 +باشه .. بریم😌☺️ -ممنون خانمی! ... بلند شدیم و قدم زنان رفتیم به رستورانی که نزدیک پارک بود! .‌‌.. یه ناهار خوردیم .. ناهاری که خیلی چسبید و خاطره‌انگیز شد برامون! بعدشم قدم زنان رفتیم به سمت پارک .. میخواستیم بریم سوار ماشین بشیم ولی انقدر هوا خوب بود که دلمون نیومد بریم خوونه! نشستیم تو پارک و کلی با هم صحبت کردیم!! هوا تاریک شده بود که از پارک و اون هوای خوب دل کندیم و سوار ماشین شدیم تا بریم خونه! فاطمرو رسوندم خونشون و خودمم رفتم خونمون! تا در و باز کردم و رفتم تو مادرم گفت: +سلام اقا حامد! چیکار کردی؟!! چی شد؟!! -سلام مامانجون ببخشید واقعا! رفتم باهاش صحبت کردم! خودش هنوزم راضیه! ولی خانوادش نه! چیکار کنم مامان؟! شما یه راهی بزار جلو پام! +خب خداروشکر خودش راضیه! پدر و مادرشم با من! من باهاشون صحبت میکنم! توکل بر خدا! انشاالله درست میشه! -ممنونم مااامان واقعا لطف بزرگی میکنی در حقم! من میرم تو اتاق یکم استراحت کنم! +خواهش میکنم پسرم؛برو .. پــایــان پــارتــ٫65٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 😍 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتــ❤️65❤️ گفتم میرم دنبالش تا با هم حرف ب
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتـــ❤️66❤️ +خواهش میکنم پسرم، برو! ... رفتم تو اتاقم و با خیال راحت خوابیدم! ایندفعه دیگه کابوس ندیدم! فکر میکردم خدا جوابمو داده! ولی ... مادرم بدون اینکه به من بگه رفته بود با خانواده فاطمه صحبت بکنه! وقتی بیدار شدم دیدم مادرم نیست! همیشه وقتی میرفت بیرون برام یادداشت میزاشت رو در یخچال! رفتم سر یخچال ولی یادداشتی نبود! تعجب کردم😳😳😳 💭یعنی چرا نذاشته بود؟!! رفتم گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم! دیدم برام پیام فرستاده❗️❗️ 📲سلام پسرم من رفتم خونه فاطمه جان با مادرش صحبت کنم! شما غذاتو بخور تا من بیام! منم نوشتم: 📱سلام مامانجون امیدوارم خوب پیش بره! چشم منتظرتونم کارتون تموم شد بگید بیام دنبالتون! یا علی ... گوشیمو گذاشتم روی مبلو و رفتم تا غذاروگرم کنم! مونده بودم از کجا فهمیده بود من گرسنمه! با اینکه یکی دو ساعت بیشتر از نهار خوردنم نگذشته بود ولی خیلی گرسنم بود! غذامو خوردم و رفتم تا به درسهام برسم! یه هفته ای بود از علی خبر نداشتم! نمیدونستم الان کار داره یانه! زنگ زدم به مهدی از اونم خیلی وقت بود خبر نداشتم! +الو بفرمایید!😒 -به .. سلام داداش خوبی؟!! +سلام چه عجب یاد ما کردی! -ببخشید جان داداش خیلی سرم شلوغ بود! خب حالا چه خبرا؟!! +خیلی اعصابم خورده! اتفاقا میخواستم خودم بهت زنگ بزنم! باید باهات حرف بزنم! -باشه اگر کارت واجبه بیا خونمون! مامانم خونه نیست! +باشه پس تا ده دقیقه دیگه اونجام! -باشه منتظرم یا علی👋 +یا علی ... چطوری تو ده دقیقه میخواست برسه خونه ما؟! اصلا چرا اعصابش خورد بود؟! چیکار داشت با من؟!!! وااااای بازم این همه فکر اومد به سراغم! رفتم و اتاقمو مرتب کردم! دو سه روز بود اصلا توجه نکرده بودم به وسایلم! رفتم سر لپ تاپم! اِ .. این چرا روشن مونده؟!!! یکم که بیشتر گشتم دیدم یه تعداد از آهنگام کپی شده!😉 تازه فهمیدم مامانم اومده اهنگارو کپی کرده که گوش کنه! اونم تو گوشیش! و احتمالا یادش رفته خاموشش کنه! ... داشتم کارامو با لپ تاپم انجام میدادم که صدای زنگ اومد! مطمعن بودم مهدیه! رفتم و در و براش باز کردم! وقتی اومد تو از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم! چرا انقدر تغییر کرده بود؟! چرا گرفته بود؟! چرا شکسته تر شده بود؟؟!! با همه ی این افکار رفتم و نشستم کنارش! قبلا چایی دم کرده بودم .. فقط ریختم و آوردم! بدون اینکه حرفی بزنم نشستم کنارش! خودش شروع کرد: +تو این دو هفته ای که ازت بی خبر بودم و تو هم همینطور اقدام کردم برای رفتن به سوریه! ولی به هر دری زدم نشد! حااامد خیلی داغونم .. هرکاری کردم و میکنم نمیشه! این دو سه روز فقط نذر و نیاز کردم .. حااامد من نمیخوام ... (بقیه حرفشو نزد!) تو کل این مدت یه ذره هم درست و حسابی نخوابیدم! حااامد 😭😭😭😭 دیگه هیچ راهی نمونده که سراغش نرفته باشم! خانمم راضیه! ولی انگار قسمتم نیست! -ناراحت نباش داداش! خب باعلی صحبت میکردی! +کجااایی داداش! علی هم حالش خوب نیست! مثل اینکه زخمش عفونت کرده! از اونم خبر نداری؟! -درووغ میگی مهدی! علی که سه چهار روز پیش حالش خوب بود؟! +نه خیر اقا راست میگم .. دو سه روزه اینطور شده! -الان کجاست؟؟؟ حالش چطوره مهدی بیشتر بگووو برام!!!! +زیاد حالش خوب نیست! بیمارستانه! -وااای خدا! من چقدر از اطرافم غافل بوودم😭😭 اصلا یادم رفته بود چیکار داشتم با مهدی! با مهدی رفتیم بیمارستان! خیلی برام سخت بود علی و تو بیمارستان ببینم! ولی بیشتر از چند دقیقه نتونستم اون فضارو تحمل کنم! علی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم حالش بد بود! فکر کنم این مدت خیلی درس خونده بود و به خودش فشار آورده بود! چرا تو این یه هفته حتی یه زنگم بهش نزده بودم؟؟ اینا آزارم میداد! پایان پارت٫66٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 😭 @ista_ista ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتـــ❤️66❤️ +خواهش میکنم پسرم، برو! ... ر
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتــ❤️67❤️ اینا آزارم میداد! نتونستم برم تو اتاق علی! بیرون واستادم تا مهدی بیاد! دلم میخواست هق هق بزنم!😭 ولی حیف که نمیتونستم! مهدی اومد بیرون و از بیمارستان رفتیم .. وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادم مهدی گفت: +چرا نیومدی تو؟! چیشده؟! حالت خوبه؟! -مهدی نتونستم تحمل کنم! نتونستم علی و تو اون وضعیت ببینم! حالم خیلی بده! نمیتونم خودمو ببخشم! اگر یکم بیشتر به علی کمک میکردم الان حالش بد نمیشد! من چیکار کنم مهدی؟!😭😭 نه میتونم گریه کنم نه حرفی بزنم! دارم میترکم! دیگه تحمل ندارم! +خب چرا خودتو خالی نمیکنی؟! -نمیخوام کسی خورد شدنم رو ببینه! نمیخوام روحیه کسایی که به من تکیه کردن رو نابود کنم! +خب کاری نداره که! یکی از دوستام بانی یه هیئتیه که پنجشنبه ها هر هفته برپائه! البته بانی بودن اونو فقط من میدونم! نپرس هم که از کجا میدونم! فردا بیا بریم اونجا! -باشه یک ساعت قبل از شروع هیئت بیا خونمون با هم بریم! خانمتم میاد؟! +باشه میام..اره میاد..تو هم خانمتو بیار با خودت! -آها .. حالا ببینم چی میشه! شاید کارداشته باشه! شایدم بیاد .. باید برم باهاش صحبت کنم! ... تا رسیدن به خونه مهدی اینا بینمون سکوت بود! مهدی تشکر کردو پیاده شد و رفت! مادرم هم زنگ زد که برم دنبالش! از مهدی خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه مادر خانمم! وقتی رسیدم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مادرم که بیاد بیرون! بعد از یکی دو دقیقه اومد بیرون! ولی خیلی گرفته بود! منم چیزی نپرسیدم تا خودش بگه! -سلام مامان +سلام پسرم -غذایی که برام گذاشته بودید خیلی خوش مزه بود!😋 +نوش جونت پسرم☺️ -بریم؟!😉 +بریم😔 ... اولش خیلی تو فکر بود .. بعد گفت: +حامد جان پسرم بریم یه رستورانی یه کافه ای چیزی؟! باید باهم صحبت کنیم! -باش چشم بربم کافه بهتره! اتفاقا یه کافه خوب هم میشناسم! رفتیم به یک کافه محیطش خیلی خوب بود .. ارامش داشت توش! هر دومون یه قهوه تلخ سفارش دادیم! که حکایت از کام تلخمون داشت! میفهمیدم مامانمم مثل من ناراحته! ولی به روی خودش نمیاره! بالاخره بعد از کلی انتظار شروع کرد: +عزیزم ببین من خیلی با خانواده تهرانی صحبت کردم ولی اقای تهرانی راضی نیستن!😔 -اخه چرا؟!😢 +من خیلی باهاشون صحبت کردم و قرار شد با خودت صحبت کنن! هر وقت که لازم دونستن! حامد .. خودتو واسه هر جوابی اماده کن! اگر اقای تهرانی بگن نه! فاطمه ام دیگه راضی نمیشه! - ممنونم مامان .. ناراحت نباش شما چون همه تلاشتو کردی! بقیش با خدا! بریم دیگه!؟؟ +امید وارم! باشه بریم .. تو برو تو ماشین من حساب میکنم میام .. -میخواید خودم حساب کنم؟ +گفتم برو‌تو ماشین تا بیام😠 -چشم😐 رفتم و نشستم تو ماشینم و منتظر شدم مامانم بیاد! وقتی اومد رسوندمش خونه و ماشینو گذاشتم پارکینگ و خودم رفتم بیرون! نزدیک غروب بود و هوا دلگیر .. اخرای پاییز بود .. اخ که چقدر حال و هوای این فصل شبیه به من بود .. تو فکر بودم و فقط تو خیابونا میرفتم... بدون اینکه فکر کنم کجا میخوام برم .. پایان پارت 67 💔عشق💔 ✍: نویسنده٫یک ایستاده 💔 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتــ❤️67❤️ اینا آزارم میداد! نتونستم برم ت
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتـــ❤️68❤️ بدون اینکه فکر کنم کجا میخوام برم! فقط راه میرفتم و فکر میکردم! تا وقتی به خودم اومدم دیدم رسیدم به مسجد .. رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندم و قران خوندن! خیلی دعا کردم برای علی .. برای خودم .. برای مهدی! برای راضی شدن آقای تهرانی! ... بعد از اینکه یکم سبک شدم از مسجد اومدم بیرون و باز هم به راهم ادامه دادم! اما اینبار به سمت خونه رفتم! کلی راه رفتم تا رسیدم خونمون ‌‌.. انقدر راه رفته بودم که دیگه پاهام توان نداشت! وقتی رسیدم خونه مامان و بابام خوابیده بودن! منم اروم رفتم تو اتاقم و خوابیدم .. واسه نماز صبح که بلند شدم نماز خاجتم خوندم .. دیگه مطمعن شده بودم که باید برم دنبال آرزوهام! ولی دوسال مونده بود به اتمام درسم! و باید یه طوری زودتر تمومش میکردم! کلی با خودم کلنجار رفتم .. باید تصمیم میگرفتم اما تصمیمی که پاش واستم .. خسته نشم ازش! کم نیارم! ... تصمیممو گرفتم .. چند ترم برای تابستون کلاس برداشتم! خیلی کلاسا فشرده بود! میدونستم سخته ولی مصمم بودم! یه هفته ای بود که سرم خیلی شلوغ بود! ولی به علی سر میزدم .. هر روز شده حتی نیم ساعت هم میرفتم بیمارستان و می دیدمش .. بعد از یه هفته مرخص شد! دیگه نذاشتم فشرده درس بخونه! با رئیس دانشگاه هم صحبت کردم! قرار شده بود خودم درسارو بهش بگم و استادش بشم! روزی دوساعت میرفتم خونشون و باهم درس میخوندیم! تو این دو سه هفته هم هر روز در حد چند تا پیامک یا نیم ساعتی با فاطمه تلفنی صحبت می‌کردیم! تا اینکه پدرش بهم زنگ زد و گفت برم محل کارش تا باهام صحبت بکنه! منم رفتم .. پایان پارت٫68٫ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ❤️ @ISTA_ISTA ❤️
تلفونو قطع کردم ودادم به خانم مهدی تشکر کردم و به فاطمه گفتم بعدا براش میگم چون فهمیده بود حالم خوب نیست. رفتیم سر کلاس و این کلاسم تموم شد! اخرین کلاس بود! سریع اومدم بیرون و رفتم خونه علینا البته سر راه فاطمرم رسوندم ولی چون اعصابم بهم ریخته بود بهش چیزی نگفتم هرچه قدر هم جویا شد گفتم که بعداً بهت میگم الان نمیتونم پایان پارت💗69💗 ❤️عشق❤️ ✍: نویسنده/یک ایستاده ❤️@ISTA_ISTA❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
تلفونو قطع کردم ودادم به خانم مهدی تشکر کردم و به فاطمه گفتم بعدا براش میگم چون فهمیده بود حالم خوب
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ❤️70❤️ گقتم که بعدا بهت میگم الان حال خوبی ندارم .. فاطمه رفت خونه و منم رفتم خونه علینا .‌. مهدی پیش علی وانمود میکرد حالش خوبه و .. ولی علی تا منو دید فهمید حالم خوب نیست.ازحالتش معلوم بود فهمیده و نمیخواد به روی خودش بیاره! -سلام برادرای گل😉 +سلام حامد داداش خوبی؟!🙂 _علی:سلام اقا حامد😉 میدونی دو سه روزه حتی یه زنگ هم به من نزدی؟!😔 خب بابا میدونی نگرانت میشم؟! -ببخشید واقعا علی جون 😔 خیلی گرفتار بودم حالا انشاالله بعدا برات میگم نگران نباش حالم خوبه! مهدی جون داداش برات توضیحات رو نوشتم از درسهای امروز.برای علی هم نوشتم. باید تمرین کنید و بخونید تا از بقیه عقب نمونید!😉😠 +بله استاد چشم😂 _حتما استاد رو چشمون😉 -واس چی میخندی مهدی خان؟!😠 +هیچی استاد همینطوری😢😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 و یه حالت مظلومانه به خودش گرفت که هممون بعدش زدیم زیر خنده!😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 یکم که با هم درس خوندیم رفتیم بیرون و ناهار خوردیم 😋 اونم چه ناهاری ..😍😍 پیتزا🍕 بعد از ناهارم اومدیم خونه و با هم شوخی کردیم و کلی خندیدیم ‌‌.. حالم خیلی خوب شده بود😌 دیگه اونقدر غم تو چهرم نبود! علی با کنایه و شوخی گفت: _اقا حامد میبینم خیلی حالت خوبه؟!😉😂😂😂😂 -شما ناراحتی از اینکه من خوبم؟!😠😉 +نه استاد ما خیلی هم خوشحالیم این دوست ما میخواست یه چیزی گفته باشه!😁 -حالا که پشیمونید میبشخمتون😉 +,_ممنونیم استاد😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 _حالا از شوخی بیایم ییرون .. حامد چیشده؟! چرا گرفته ای؟! نمیتونی من و سرکار بزاری و فریبم بدی! خودت بگو چیشده!😠 -اخه چی بگم داداش؟! بگم که با خانمم نمیتونیم ازدواج کنیم؟! اگر ازدواج کنیم بچه دار نمیشیم؟! و حالا که خود خانمم موافقه پدرش مخالفت میکنه! و اونم که نمیتونه رو حرف پدرش حرف بزنه! اینارو بگم براتون که ناراحتتون کنم؟! _چرا اخه؟! مگه قرار عقد و عروسیم نذاشته بودین؟ -اره تو یه روز قراربود باشن اونم سالروز ازدواج حضرت علی و زهرا😍 که نشد😔 یه ماه بیشتر تا این تاریخ نمونده! _خب من مطمعنم پدرش رضایت میده! یه ماه هم که خوبه! عروسی خیلی مجلل که نمیخوای بگیری! -نه اسراف نمیخوایم بشه! یه مراسم کوچیک تو مشهد میگیریرم و تو حرم اقا امام رضا عقد میکنیم♥️💍 _انشاالله .. من دلم روشنه نگران نباش داداش! تو همین صحبتها بودیم که تلفنم زنگ خورد برداشتم: -سلام اقای تهرانی +سلام حامد جان من مشکلی ندارم فردا ییاید خونه ما بیشتر صحبت کنیم! -واااای اقای تهرانی نمیدونید چقدر خوشحالم کردید😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 واقعا دستتون درد نکنه .. حتمااااااا میایییییم! فعلا یا علی👋 +خواهش میکنم منتظریم یا علی👋 ... -وااااای بچه ها حل شد! نمیدونید حل شددددد خدایاااااااا ممممممنونم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 _و+ خداروشکر حل شد .. پس عروسیت ما هم دعوتیم!😌😉 -قدمتون سر چشم .. من میرم خونه اماده بشم فعلا خداحافظ +و_ باشه برو خدا به همرات من رفتم خونه و با خوشحالی و ذوق برای مادرم گفتم که چیشده! اونروز خیلی خوشحال بودم .. فرداش شب رفتیم خونشون و صحبتهای لازم که مونده بود رو انجام دادیم! همون تاریخی که خودمون مشخص کرده بودیم رو همه باهاش موافقت کردن! از فرداش رفتیم دنبال خرید لباس و حلقه و ... خیلی روزای خوبی بود .. هنوز هم میترسیدم ولی خوشحال بودم که فاطمه هم حالش خوبه! یک ماه بعد: پایان پارت💗70💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ❤️😍❤️ @ISTA_ISTA 😍
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ❤️70❤️ گقتم که بعدا بهت میگم الان حا
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتـــ❤️71❤️ یک ماه بعد: امروز سالروز ازدواج آقا امیر المومنین(ع) و خانم حضرت زهراست(س)😍 روز ازدواج من و فاطمه هم هست .❤️😍 از صبح خیلی ذوق داشتم. بلیط هامونو گرفته بودم. برای یک هفته هم اتاق گرفته بودم. برای همه(خانواده فاطمه،خانواده خودم، مهدی با خانمش و علی) اونا رو هم با اصرار و بدبختی راضی کردم بیان! ساعت ۶ عصر پروازمون بود! رفتم دنبال فاطمه و با هم رفتیم به فرودگاه .. پدر و مادرم با ماشین خودشون و پدر و مادر فاطمه هم با ماشین خودشون اومدن! مهدی و خانمش و علی هم با ماشین علی اومدن .. همه با هم رفتیم به فرودگاه و کارهای لازم رو انجام دادیم .. بعد هم سوار هواپیما شدیم. زیاد طول کشید تا رسیدیم. رفتیم حرم. عاقد داشت تو حیاط حرم عقد دو تا جوون رو میخوند. قبلا پدرم هماهنگ کرده بود پس استرسم کمتر بود. وقتی عقد اونهارو خوند ما رفتیم جلو و نشستیم پای سفره ای که چیده بودن. خیلی خوشگل بود‌. فکر کنم خادمای حرم چیده بودنش .. عاقد یه ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨گفت و خطبه رو خوند. اولین بار : مادر من و فاطمه خانم بالا سرمون گفتن: +عروس رفته گل بچینه .. بار دوم: +عروس رفته گلاب بیاره بار سوم: _☺️با اجازه بزرگترا بله .. و با شنیدن این کلمه من حالم فیر ثابل توصیف بود .. بعد از اونهمه امتحان الهی ما بهم رسیده بودیم ..😍😍😍😍 نگاهش کردم و گفتم: -خانم ما مخلصیم😉😇 +مگه نباید باشی؟!😂😉 -چرا .. گفتم که😂 بعد از اون منم با ذوق بله❤️ رو گفتم و حلقه هایی که با هم خریده بودیم رو دست هم کردیم ..💍 چقدر خوب بود اون لحظات ..😍 فاطمه: اون لحظه ای که وارد حرم شدیم انگار دنیا رو بهم دادن!😍 من و حامد با هم 😍 خیلی باورش سخت بود. و من خوشحال و راضی توی دلم از اقا امام رضا(ع) تشکر میکردم .‌. ما منتظر بودیم تا خطبه عقد اون جوونایی که قبل از ما اومده بودن تموم بشه و نوبت ما هم برسه .. حامد دل تو دلش نبود .. مثل من .. میدیدم داره دعا میکنه و میدونستم چه دعایی داره! البته من از نگاهش به گنبد طلایی علی ابن موسی الرضا ع فهمیدم. منم رو به گنبد کردم و گفتم: اقاجون .. میدونم حامدم چه حاجتی داره. شما پادر میونی بکن تا حاجتشو بگیره! شمارو به جوادتون قسم میدم به بی بی زینب بگید هوای من و حامدم و داشته باشه. آقاجون میدونم حامد اخرش شهید میشه چون دلش پاکه و عاقبتی جز شهادت براش خوب نیست .. میدونم انقدر به خدا التماس و تلاش میکنه تا عاقبت شهادت رو از خدا بگیره! ولی من از بی بی زینب میخوام بهم صبر بده! خطبه اونها همزمان با دعای من تموم شد .. نشستیم پای سفره و خطبرو خوندن .. اون لحظه ای که بله رو گفتم تو دلم فقط همین دعاهارو میکردم! بعد از امضا کردن و ... من و حامد با هم رفتیم به سمت حرم .. اولین ثانیه ها و ساعت های با هم بودنمون بعد از رسمی شدن ازدواجمون تو بهترین جای ایران بودیم .‌ بعد از زیارتم رفتیم هتل. حامد برای هر دو نفر اتاق جداگانه گرفته بود‌. خیلی خسته بودم. یه دوش گرفتم و اومدم خوابیدم‌. حامد ولی هنوز هیجان داشت‌. رفت بیرون و گفت که یکی دو ساعت دیگه میام. وقتی بیدار شدم یه دسته گل خوشگل کنارم بود.💐 محو نگاهش شده بودم که: -خانم گل میبینی آقاتونو فراموش میکنی؟! +نه اقا شما خودت گلی😊 -اونکه معلومه هستم یه چیز بگو خودم ندونم! +خب .... 🤔🤔🤔🤔🤔 اِ حااامد😠 چرا سوالای سخت میپرسی؟! خوبه منم سوالایی بپرسم نتونی جواب بدی؟! -خب من خودمو برای هر سوالی آماده کردم!😌 +باشه ولی چیزایی هم هست که تو نمیدونی! -خب چیا؟! +اینکه من چه گلی دوست دارم!😉😁 -مگه رز نیست؟!😳 +نه خیر متاسفانه رز نیست! من عاشق گل محمدی هستم🌺 و شما هر دفعه رز می‌گرفتی! البته از رز هم خوشم میاد ولی محمدی رو بیشتر دوست دارم.😂 خب حالاچطور شد اقااااااا حامد؟! -من نمیدونستم فاطمه جان!😉 از چه گلی خیلی بدت میاد حالا؟! +من همه گلارو دوست دارم😁 -😅من برم یه سر به مامانمینا و مامانتینا بزنم شام دعوتشون کنم بریم بیرون!😌 +میخوای در بری؟! باشه برو منم حاضر میشم میام -خب وامیستم با هم بریم!😉 +باشه غر نزنیا!!!!😂😂 -شما زود حاضر شی من هیچی نمیگم! +تلاشمو میکنم ولی قول نمیدم! -😔ای خدا😭😖😩😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 حاضر شدم و رفتیم با هم به اتاق مامان و بابای حامد. پایان پارتــــ💗71💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 💞 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتـــ❤️71❤️ یک ماه بعد: امروز سالروز ازدو
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتــــ❤️72❤️ حاضر شدم و رفتیم به اتاق پدرو مادر حامد. مادرش از بعد از اون اتفاق خیلی تغییر کرده بود! به پیشنهاد بابا امیر با پدر و مادر من رفتیم حرم .. زیارت دسته جمعی .. واااای که چقدر خوب بود .. خوشحال بودم که انتخاب درستی کردم!😍 اون سفر بهترین سفر زندگیم بود .. ولی تا اخر سال .. چون تو تعطیلات عید رفتیم اصفهان! خانواده من و حامد هم بودن! ولی من و حامد با ماشین خودمون رفتیم. خیلی خوش گذشت! درسته مشهد با بقیه جاها فرق میکنه ولی این سفر هم خییییییلی خوب بود! اصلا با حامد سفر کردن خییییلی خوب بود😍😍😍 هنوز نرفته بودیم خونه خودمون! حامد دنبال یه خونه خوب میگشت که قیمتش هم مناسب باشه ولی خب نمیشد! حامد میخواست دستش تو جیب خودش باشه! رفت تو شرکت پدرش حسابدار شد. کاری میکرد پدرش نتونه بین اون و بقیه کارمندا فرق بزاره! دانشگاهم میومد و حتی درسش هم خیلی خوب بود! ... هرچی فکر میکردم نمیفهمیدم با اینکه تو اکثر کلاسها وقت نمیکرد بیاد چطوری نمرات امتحانش اکثرا از همه ماها بالاتر بود!🤔 ... یه روز که باهم رفته بودیم بیرون بهش گفتم: +حامد؟! -جانم؟! +میگم کم مونده درسمون تموم بشه خونرو چیکار کنیم؟! -اره کم مونده یه فکرهایی کردم .. نگران نباش! امتحانای آخرمونه هااا! حواستو جمع کن خانمممممم! +شما نگران خودت باش! من حواسم جمعه!😉 -اونکه بله😑 چشم حواسم هست!😉 بریم خونه؟! +نه خیلی کار دارم باید برم خونه خودمون!😔😉 -باش بیا برسونمت +ممنون .... اون روزها هم زود گذشت و درسمون تموم شد! بعد از جشن فارغ‌التحصیلی مون حامد گفت: -بریم یه جایی؟! +کجا؟! -میگم حالا +باش بریم .. سوار ماشین شدیم و رفتیم حامد خیلی خوشحال بود. فکر میکردم بخاطر مدرک گرفتنمونه! جلوی یه آپارتمانی ایستاد. -پیاده شید لطفا خااانم😉 +چشم ولی اینجا کجاست؟! -میگم حالا .. شما پیاده شو! پیاده شدم و رفتیم داخل ساختمون .‌ حامد گفت: -باید از پله ها بیای! +اخه چرا؟! -بعدا میفهمی!😉 +باشه خب پشت سر حامد رفتم. تو طبقه سوم واحد ۶ جلوی یه در وایستاد. در زد. یک خانمی اومد درو باز کرد. نگاه که کردم دیدم مادر حامده! باخودم گفتم شاید خونشونو عوض کردن. سلام و احوال پرسی که کردیم رفتیم داخل. مادر منم بود. به وسایل که نگاه کردم دیدم اینا جهاز منه! تازه متوجه شدم چی شده! +😍😍😍😍 حامد اینجا خونه ماست؟! -بله خانم😉 +واااااای حااااااامد از دست تووووو نمیتونستی از اولش بگی! دارم از خوشحالی سکته میکنم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 -خب دیگه! اینطوری همیشه یادت میمونه!😌 +😍😍😍😍واااای چقد خوشگله اینجا! بدو بدو رفتم و کل خونرو نگاه کردم! از مادر خودم و حامد که بهشون میگفتم مامان زهرا کلی تشکر کردم!😍🌹 اونام یکم نشستن و بعدشم رفتن. حالا دیگه زندگی من و حامد تو خونه ای که برای خودمون بود شروع شده بود! +حامد؟! -جانم؟! +اینجارو خریدی؟! -نه عزیزم رهنش کردم ولی با صاحبش صحبت کردم تا یک سال دیگه پول جمع کنم و بخرمش! +واااااای چقد خوب😉😍 -خب حالا بفرما ببینم شام چی داریم؟! +هیچی😉😂😂 -خب چرا درست نکردی؟! +چون خیلی ذوق داشتم! عوضش مواد پیتزارو آماده کردم برو خمیر شو بخر بیا با هم بقیشو درست کنیم😍😉😉😉 -خب چرا آماده نمیخری؟! +ما هیچی آماده نداریم! حتما باید خودم درستش کنم! -باشه میرم الان حامد رفت و منم سریع وسایل پیتزارو آماده کردم. مادرم همیشه خودش درست میکرد! یادم نمیاد از بیرون خریده باشیم! حامد اومد. +سلام اقااااا☺️ چرا دیر کردی؟! -سلام خانننننم😉 خب خودم طولش دادم تا شما موادشو آماده کنی! +منکه آماده کرده بودم! -😂😂😂😂😂😂 با هم رفتیم آشپزخونه و من مواد رو روی نون میزاشتم و حامد هم داخل ماهیتابه میزاشت تا بپزه! چند تا درست کردیم! دو تاشو خودمون خوردیم و بقیه رو برای پدر و مادر خودم و حامد بردیم! تا یک هفته همش با هم بودیم و حاکدم مرخصی گرفته بود! بعد از یه هفته من رفتم دنبال کار! تو بسیج محل خودمون که فعال بودم‌. باز فعالیتم رو شروع کردم! حامد هم دنبال رفتن به سپاه بود! دو تامون از فعالیت هم راضی و خوشحال بودیم! حامد انقدر سعی و تلاش کرد تا بتونه وارد سپاه بشه! منم که هرروز حیطه فعالیت هام گسترده تر میشد! پایان پارت💗72💗 ❤️عشق❤️ ✍: نویسنده/یک ایستاده ❤️ @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتــــ❤️72❤️ حاضر شدم و رفتیم به اتاق پدرو
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ❤️73❤️ منم که هر روز حیطه فعالیت هام گسترده تر میشد! تا اینکه تقریبا بعد از دو هفته: -سلام خانمممم😍 +سلام عزیزم چی شده انقدر خوشحالی؟!😜 -اگر بگم تو هم خیلی خوشحال میشی!😉 +خب بگو😠 -باشه عصبانی نشو! امروز بالاخره به نتیجه رسیدم😍 +چه نتیجه ای؟! صبر کن ببینم .. استخدام شدی تو سپاه؟! -اره فکر میکردم باید برم سربازی ولی چون شرایط معافیت رو داشتم معاف شدم! امروز هم بعد از مدتها تلاش وقتی رفتم سپاه صحبت کردم و ... قبول کردن و استخدام شدم! البته علی هم یکم پارتی بازی کرد! +واااااای حامد باورم نمیشه!😍😍 مبارک باشه! شیرینی نمیدی؟!😉 -ممنونم شیرینی هم میدم! میخوای امروز شام بریم بیرون؟! +آفرین موافقم😉 -پس حاضر شو بریم! +باشه تو هم برو لباساتو عوض کن😉 -چشم حتما میرم!😌 ... اماده شدیم و رفتیم همون رستورانی که موقع نامزدیمون رفته بودیم! چه قدر خوش گذشت اون شب! بعدش اومدیم خونه و خوابیدیم .. شب خیلی خواب های آشفته ای میدیدم! نمیتونستم بخوابم! پس بلند شدم و نماز شب خوندم .. خیلی حالم بد بود به خاطر خواب‌هایی که دیده بودم! نمیدونم چرا نگران بودم .. شاید به خاطر حامد بود .. ولی باید محکم میبودم! از بی بی زینب خواستم هوامو داشته باشن! خواستم دل گرمم کنن! داشتم دعا میکردم و زیارت های مختلف رو میخوندم که اذان صبح رو داد! وضو داشتم .. اومدم که بلند بشم نماز بخونم حامد پاشد و رفت وضو گرفت .. واستادم تا بیاد و با هم نماز بخونیم! بهش اقتدا کردم .. چه نمازی بود! ...😍😍 خیلی حالم خوب شده بود .. با آرامش رفتم و خوابیدم .. صبح بلند شدیم و حامد رفت سراغ کاراش،منم رفتم بسیج محلمون .. هر روز مسئولیت هام بیشتر میشد! و کارم سختتر .. و سرم شلوغ تر .. تا اینکه به عنوان فرمانده بسیج بانوان محل انتخاب شدم .. هم خوشحال بودم و هم نگران .. میترسیدم که نتونم موفق بشم .. و از پس مسئولیتم بر بیام .. ولی حامد مثل همیشه ارومم میکرد و بهم امید میداد! خودشم وارد سپاه شده بود و آموزشهای مقدماتیش شروع شده بود. خیلی سرش شلوغ بود و بعضی وقتها شبهام نمیومد خونه! ولی تا سرش خلوت میشد میومد و با هم میرفتیم بیرون! خستگی رو تو چشماش میدیدم ولی به روی خودش نمیاورد! لباسای سپاهی خیلی بهش میومد😍 خیلی تلاش می‌کرد .. به جز خانوادش و دوستای نزدیکش هیچکس نمیدونست وارد سپاه شده! اونارو هم من مجبورش کردم بگه! و گرنه حامد از ریا و تظاهر بدش میومد! نمیخواست مغرور بشه و .. البته از مادرش اجازشو گرفته بود! و باهاشون مطرح کرده بود ‌‌.. از یک ماه بعد ماموریتهای آموزشیش شروع شد! این آموزش ها با اموزش های قبلیش خیلی فرق داشت! حدود یک ماه ماموریتش طول کشید! این یک ماه خیلی سخت بهم گذشت! درسته خودمو مشغول بسیج و کاراش کرده بودم ولی خیلی دلتنگ حامد میشدم! البته اینم طبیعی بود .. راجع به مکان ماموریت هاش چیزی نمیگفت ولی زمانش مشخص بود! خودش بهم زنگ میزد .. در حد هفته ای یک بار و .. منم بیشتر اوقات میرفتم خونه مادر خودم یا مادر حامد .. مامان زهرا هم خیلی نگران میشد! حامد هفته ای یک بار هم به مادرش زنگ میزد .. بعد از مدتها بالاخره روز اومدن حامد بود .. بعد از ماموریتهای اینطوریشون یک هفته ای مرخصی میدادن! پایان پارت💗73💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 🎉 @ISTA_ISTA 🎉
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ❤️73❤️ منم که هر روز حیطه فعال
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ ...❤️74❤️ بعد از اینطور مرخصی هاشون یک هفته ای مرخصی میدادن ..😍 منم از صبح کلی خونرو مرتب کردم و غذای مورد علاقه حامد و درست کردم .. خودمم لباسامو عوض کرده بودم و اماده و منتظر حامد😍 بودم .. قرار شده بود ساعت ۳ بعد از ظهر بیاد! ولی من تا ساعت ۴ منتظرش بودم و نیومد!☹️ خیلی نگرانش بودم! تا اینکه ساعت ۴:۳۰ صدای در اومد. با ناراحتی رفتم و درو باز کردم! واااااای خداااا😍😍😍 حاااامد از دست تووووووو😉😍😍 داشتم سکته میکردم کجا بودی عزیزم اخه😠😠😠😜 -اجازه میدی بیام تو خانم؟!😌 +بیا تو خب ‌‌..😒 -یعنی از دیدن من خوشحال نشدی؟!😂 +چرا معلومه که شدم ولی دیر کردیییی! -خب کارم طول کشید! +من قبول نمیکنم😠😡 -باشه خانمم شما ناراحت نشو میگم برات .. ببخشید !!!!!!!!🙏🙏 +حالا که میگی اشکالی نداره خواهش میکنم😉😌 -آخیییش🙂 حواسم نبود هااااا چه بویییی میاد😋 +بوی قرمه سبزیه ..😍😍😍 ولی حواست به خیلی چیزا نبوده .‌‌. به مادرت زنگ زدی؟! -آخخخخخخخ جوووون😍😍😍😎 اره زنگ زدم .. +خب باشه حالا بدو برو حمام ..😂 -نمیشه نرم؟!😴🤕 هم خوابم میاد هم خسته ام .. +نههههه خیرم باید بری! بعدش هرکار دوست داری بکن😉 -باشه چشم ناچارم دیگه😪 +افرین حامد رفت حمام و من هم سریع یک سجده شکر به جا آوردم .. حدس میزدم ماموریتهاش خارج از ایرانه و خطرناک! و خیلی براش دعا میکردم! حامد که اومد،غذا آماده بود .. میز رو هم چیده بودم!😍 خیلی خوشگل شده بود!😊 غذا رو کشیدم و با هم خوردیم .. چقدر دلم تنگ شده بود .. واسه شام هم خانواده خودم و حامد و دعوت کردم .. زرشک پلو درست کرده بودم!😋😋😍😍 حامد خیلی خسته بود رفته بود تو اتاق بخوابه .. مادرم یکم زودتر از بقیه اومد کمکم کرد! حامد پا شد و با هم نماز مغربمونو خوندیم! نمازی که من به حامد اقتدا میکردم .😍 و چقدر خوب بود اون نماز ها .. یواش یواش بقیه هم اومدن! خانما که من و مادرم و مامان زهرا بودیم با هم تو آشپزخانه بودیم و اقایون هم که طبق معمول بحث های مردونه می‌کردن! غذا رو کشیدم و رو زمین سفره انداختم .. سفررو با سلیقه خودم چیدم .. حامد و بابا امیر و پدر خودم رو هم صدا کردم که بیان .. همه از غذام و چینش سفره خوششون اومده بود! حامد هم طبق معمول فقط مسخره بازی در میآورد .. یه کاری میکرد ماها بخندیم .. با اینکه تو چشماش یک اندوه و حسرت بزرگ میدیدم .. انگار چیزی میخواست بهم بگه و نمیتونست! ولی من حدس میزدم .. مطمعن بودم راجع به سوریه است .. ولی انگار خجالت میکشید بهم بگه .. منم به روی خودم نیاوردم! وقتی که شب مهمونامون رفتن ، با حامد ظرفارو شستیم و خونرو مرتب کردیم! بعدشم باهم رفتیم خوابیدیم😴😴 نیمه های شب بود که بخاطر یک کابوس بد از خواب پریدم .. دیدم یه صداهایی میاد .. در اتاق نیمه باز بود .. رفتم بیرون .. دیدم حامد داره نماز شب میخونه و گریه میکنه ..😭 همونجا که ایستاده بودم و نگاهش میکردم تو دلم گفتم: +خدایا .. من راضی ام به رضای تو ❤️💔 فقط بی بی زینب .. به من صبر بده و کمکم کن!😭 خدایا .. هرچی خیره برای حامدم پیش بیار .. ولی قبلش به من هم صبر بده .. بعدش بلند گفتم: +من ..چیزه .. من .. ام .. من ررراضی ام حامد جان ..😭 -راضی چی؟!😳 شما اینجا چیکار میکنی خانوم؟!😳😳 +راضی به رفتنت به سوریه😭 فقط حامد جان قبلش از مادر خودتم رضایت بگیر!😭 من با اینکه برام سخته رضایت میدم .‌‌. حامد جان رفتی اونجا حتما از من برا بی بی زینب زیاد بگو! برا منم دعا کن .. میدونم تو به آرزوت میرسی .. میدونم تو آرزوت چیه! من مانعت نمیشم .. من همه چیزمو فدای بی بی زینب میکنم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 فقط بهشون بگو هوااااای منم داشته باشن! -فاطمه جان .. میخواستم خودم بگم ولی خجالت میکشیدم چون ما تازه ازدواج کرده بودیم .😔😔😔 این ماموریت .. پایان پارت💗74💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/ یک ایستاده 💔 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ ...❤️74❤️ بعد از اینطور مرخصی هاشون
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ ... ❤️75❤️ -این ماموریت خیلی خطرناکه .. فاطمه جان میدونی که آرزوی من چیه؟! من میخوام تو کاملا راضی باشی! اگر میشه با مادرم هم صحبت کن😔 شرمنده ام عزیزم ولی این تکلیفیه که به گردن منه!😔 +حامد جان😭😭 برای من خیلی سخته خودتم خوب میدونی! ولی با مادرت نمیتونم واقعا صحبت بکنم .. بهتره خودت باهاشون صحبت بکنی .‌‌. من تمام سعیم رو میکنم که از ته دل راضی بشم😭😭😭 -ممنونم فاطمه جان که درک میکنی .. چشم .. اون رو هم خودم صحبت میکنم!😉 حالا اجازه میدید ادامه نماز مونو بخونیم😉😂😂 +ممنونم ..😒 باشه بخون من میرم بخوابم! -آخه الان پاشدی میخوای بری بخوابی؟!! +پس چیکار کنم؟! -خب برو وضو بگیر بیا با هم نماز بخونیم!😉 +🤔🤔باشه میام الان!! وضو گرفتم و با هم نماز خوندیم .. میدونستم ممکنه آخرین لحظاتم رو در کنار حامد بگذرونم .. پس بهترین استفاده رو از تک تک لحظه ها میبردم .. حامد هم سعی میکرد خاطرات خوب برام بسازه! یه هفته مرخصیش خیلی زود گذشت!😔 از فرداش باید میرفت سرکارش .. دو ماه دیگه میخواستن برن ماموریت جدید !!! مطمعن بودم این همون ماموریت خطرناکشونه! خیلی آشفته بودم .. خیلی میترسیدم .. خیلی ناراحت بودم .. میدونستم بدون حامد خیلی سخته!😭 نمیدونستم اصلا بدون اون میتونم زندگی کنم یا نه؟!! یه چله گرفتم .. چله زیارت عاشورا و ختم قرآن!! به نیت اینکه خدا بهم صبر و ایمان بیشتر بده! میدونستم خیلی نیازشون دارم .. باید خودم رو آماده میکردم .. باید رو خودم کار میکردم .. من خواب شهادت حامد و دیده بودم .. واسه همین کاملا مطمعن بودم😭😭😭 ای کاش اون خواب و نمیدیدم😭😭😭 حامد صبح زود میرفت و شبا دیر وقت میومد! زیاد نمیدیدمش! وقتی میخوابید یکی دو ساعت میشستم و تماشاش میکردم!😭😭 زل میزدم بهش و آروم آروم اشک میریختم! من همیشه سعی میکردم آدم منطقی باشم .. اما این مورد فرق داشت .. من تمام تلاشم رو میکردم تا کسی متوجه شکسته شدنم نشه! میخواستم تمرین کنم قوی بودن رو .‌. وقتی حامد با مادرش مطرح کرد خیلی حال مادرش بد شد .. بردیمش بیمارستان .. دکتر گفت نباید شوک یا استرس بهش وارد بشه! حامد خیلی تو خودش بود .. چطوری با مادرش مطرح میکرد که ناراحت نشه؟! مگه راهی بود؟! من که هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم! رفتم و نشستم کنار تخت مامان زهرا! خواب و بیدار بود! +مامان جون میدونم خیلی براتون سخته! من به سختی خودم و راضی کردم! توکل کنید به خدا! این هم امتحان ماست .. اگر واقعا ایمانمون قوی باشه از این امتحان هم موفق بیرون میاییم! از بی بی زینب کمک بخواید! حامد ماموریت داره و موظفه که بره! خیلی زحمت کشیده که وارد سپاه بشه! شما هم بهتر از هر کسی میدونید! انشالله که سالم برمیگرده😊 شما نگران نباشید! بهش بگید که راضی شدید تا با خیال راحت بره! +فاطمه جان😭 عزیزم تو که میدونی ‌‌.. حامد تنها فرزند منه! تو شاهد بودی اونروزا چقدر سخت گذشت بهم .. میترسم باز هم اونروزها تکرار بشه! +خب به نظر شما چرا حامد نجات پیدا کرد از اون همه اتفاق؟! واسه اینکه سرباز بی بی زینب بشه دیگه! خدا حامد و به عنوان امانت به ما دوباره برگردونده! دست خودشه که این امانتو بگیره یا نگه داره! (وقتی اینارو میگفتم نگران بودم متوجه بغضم بشه) شما رو من خوب میفهمم .. برای منم آسون نبوده! ولی وقتی یاد مصیبت بی بی زینب افتادم دیدم حامد هم حق داره .. حق داره بره و دفاع کنه از حرم بی بی! پایان پارت💗75💗 ❤️عشق❤️ ✍: نویسنده/یک ایستاده @ISTA_ISTA
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ ... ❤️75❤️ -این ماموریت خیلی خطرناک
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پــارتـــ ... ❤️76❤️ حق داره بره و دفاع کنه از حرم بی بی .. اینارو گفتم و بلند شدم و رفتم بیرون .. نمیتونستم بغضم رو کنترل بکنم! میترسیدم مامان زهرا ببینن بغضم رو .. تو محوطه بیمارستان قدم میزدم و آروم آروم اشک میریختم ..😭😭 تصور اینکه حامد کنارم نباشه دیوانم میکرد😭😭 سعی میکردم زیاد فکر نکنم! وقتی آروم شدم برگشتم به اتاق مامان زهرا. دکتر گفت که میتونیم ببریمش خونه! رفتیم خونشون و موندیم پیشش. میدیدم حامد ناراحته .. میدونستم از چیه! رفتم و نشستم کنارش: +حامد جان چی شده؟! چرا ناراحتی؟! -فاطمه جان الان من باید چیکار کنم؟! چطور مادرمو راضی کنم؟! دو سه هفته دیگه اعزامیم! وقت ندارم! +نگران اینا نباش! برو بشین کنار مادرت و صادقانه بهش بگو .. بگو که چه خوابی دیدی و چرا میخوای بری .. مطمعن باش رضایت میده! -واقعا؟! +اره تو برو .. -باشه میرم پا شد و رفت اتاق مادرش وقتی اومد بیرون خیلی گریه کرده بود .. فهمیدم که حسابی صحبت هاشو کرده .. راضی بود .. و این نشون میداد که مادرش راضی شده! +حامد جان؟! -جانم خانم؟!! +چیشد عزیزم؟! راضی به نظر میرسی؟! -هیچی .. همه حرفهامو زدم آخرشم یه آهنگ براش گذاشتم و اومدم بیرون .. مطمعنم رضایت میده .. +خداروشکر چه آهنگی بود؟! -سپر حامد زمانی +آها .. مطمعنی این آهنگ راضیش میکنه؟! -اره مطمعنم! من با این آهنگ فکر رفتن به سوریه تو سرم افتاد .. و بعدشم که اون اتفاقات افتاد و بقیشم که خودت میدونی .. این اعزامم با علی با همیم! دعا کن برامون! دعا کن خدا بخرتمون! +چه جالب منم برم بشنومش! دعا هم میکنم و کردم و خواهم کرد😭 انشالله .. و بلند شدم و رفتم به آشپزخونه .. نمیخواستم حامد ببینه بغض و گریمو .. نمیخواستم مرددش کنم .. نباید این اتفاق می افتاد! برای شام زرشک پلو درست کردم. خیلی خوش مزه شده بود. هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم ولی حامد سعی میکرد حالمونو خوب بکنه و از یادمون ببره! اون شب ما رفتیم خونه خودمون .. دو هفته هم به سرعت گذشت! آخر این هفته روز اعزامشون بود. بهشون مرخصی داده بودن تا کنار خانوادشون باشن .. ما هم با مامان زهرا و بابا امیر و مامان و بابای خودم رفتیم شمال .. بعد هم رفتیم مشهد .. خییلی خوش گذشت! مگه میشد با حامد جایی بری و بهت بد بگذره؟!😍 تو راه برگشت خیلی ناراحت بودم .. دلم میخواست جاده هیچ وقت تموم نشه! ولی مگه میشد؟! رسیدیم خونه .. فردا روز اعزامشون بود .. شبش رفتیم خونه مامانمینا .. حامد از همه حلالیت گرفت و بعدم رفتیم خونه بابا امیر .. اونجا هم از مامان و باباش حلالیت گرفت .. خیلی سخت بود برام .. دیدن اون لحظات و تصوراتم از آینده .. نصفه شب بود که برگشتیم خونه .. تا سحر با هم صحبت کردیم .. حامد خیلی نگران من بود .. و منم نگران اون .. بعد از نماز صبح خوابیدیم .. و صبح که پاشدیم .. ساعت نه صبح حامد باید میرفت فرودگاه .. با هم صبحونه خوردیم .. ساک حامد و جمع کرده بودم،رفتم و چکش کردم! هر لحظه استرس و نگرانیم بیشتر میشد .. یواش یواش ساعت نه میشد! ساعت اعزام و .. فقط من میدونستم! و اونروز تنهایی من بیشتر از هرروز بود! وقتی حامد داشت میرفت .. پایان پارت 💗76💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ✨ @ISTA_ISTA
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتـــ ... ❤️76❤️ حق داره بره و دفاع کنه از
رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ ... ❤️77❤️ وقتی حامد داشت میرفت انگار تمام وجودم داشت میرفت .. آب و که ریختم پشت سرش و رفت .. سرم گیج رفت .. پاهام بی توان شد .. +خدایا ‌‌... حامدمو به تو میسپرم .. و من موندم و یه خونه .. خونه ای که احساس میکردم تنگ تر از همیشه شده! احساس خفگی داشتم .. حامد نمیخواست تا فرودگاه برم .. و گرنه من میرفتم .. نشستم و دعای کمیل و خوندم .. زیارت عاشورا رو خوندم .. دعای توسل خوندم .. یکمی آروم شدم .. بعدش یاد اون شبی افتادم که حامد داشت مادرشو راضی میکرد .. گفت یه آهنگی براش گذاشته که حتما راضیش میکنه .. اسمشم گفت سپرهه! گوشیم و برداشتم و تو گوگل زدم آهنگ سپر آورد برام .. پلی اش کردم .. ″تا بهار عربی روی علف باز کند .. جبهه در شام وعراق از سه طرف باز کند .. واااای اگر دست کجی پا به نجف باز کند .. عاشق شیر خدا .. وارث شمشیر خداست .. سینه شیعه و سنی ... سپر شیر خداست ..″ با گوش کردنش فهمیدم چرا مامان زهرا راضی شد .. خواننده این آهنگ و از قبل میشناختم .. ولی این آهنگشو نشنیده بودم .. رفتم دنبال آهنگهای دیگش که گوش نداده بودم .. یکیش شمشیر بود .. یکیش هفتیر .. یکیش بگذرد .. یکیشم سرانجام .. وقتی اینارو گوش دادم خیلی حالم خوب شد .. خداروشکر کردم بخاطر اینکه کسی پیدا شده که حرفهای خیلی از ماهارو میزنه .. کانال تلگرامشو پیدا کردم .. عضوش شدم و مصاحبه هاشو دیدم .. درباره داعش و سوریه تحقیق کردم .. یواش یواش داشتم حامد و درک میکردم .. یک هفته ای گذشت .. حامد دو سه بار زنگ زده بود بهم .. یه روز رفتم کتابخونه .. به یک کتابی برخوردم .. راجع به حضرت زینب بود .. برداشتمش و همونجا خوندمش .. زیاد نبود .‌. انقدر درگیر موضوعش شدم که یادم رفت اسمشو با دقت نگاه کنم .. انگار خدا داشت چیزهایی که قبلا یاد گرفته بودم رو بهم یادآوری میکرد .. تازه تازه داشت یادم میومد .. دغدغه های قبلیم .. قبل از اینکه با حامد آشنا بشم خیلی در این مورد تحقیقات میکردم .. حتی تو بسیجمون .اونجا هم یه مدتی بود نرفته بودم .. فک کنم یه ماهی میشد .. دوباره مصمم شدم و بلند شدم و گفتم .. رفتم بسیج و با قاطعیت فعالیت هامو از سر گرفته بودم .. جای من کس دیگه ای فرمانده شده بود. ولی من ناراحت نشدم .. این مدت که با حامد زندگی کرده بودم رفتارهاش روم تاثیر گذاشته بود .. نغییر رو توی خودم حس میکردم .. حدود یکی دوماه همینطور گذشت .. حامدم هفته ای سه چهار بار بهم زنگ میزد .. ولی یک هفته ای بود که بهم زنگ نزده بود. تو آخرین تماسمون گفته بود که عملیات دارن .. خیلی نگرانش بودم .. تا اینکه .. پایان پارت 💗77💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 😭 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
#ادامه👇👇👇
-چی؟! ش ..ش ..شَـــ .. شهید شده؟! +آره مامان .. به آرزوش رسید .. ولی من تنها شدم .. من به آرزوم نرسیدم ..😭😭😭 دکترا گفتن باید شب رو هم توی اون بیمارستان بمونم .. خیلی سخت بود .. ولی مجبور بودم به خاطر حسینم تحمل بکنم .. بمیرم برای بچم .. قبل از اینکه به دنیا بیاد پدرشو از دست داد ..😭😭 اون یه روزی که تو بیمارستان بودم کلی گریه کردم .. ولی .. وقتی از بیمارستان اومدم بیرون محکم و استوار راه میرفتم .. باید به خودمم نشون میدادم میتونم محکم باشم .. به اصرار مامانم دو روزی موندم خونشون .. ولی بعد رفتم خونه بابا امیر اینا .. مامان زهرا حالش اصلا خوب نبود .. بابا امیر هم از یک طرف برای حامد ناراحت بود .. از یک طرف هم برای مامان زهرا .. نمیدونستن من باردارم .. و گرنه حتما حالشون بهتر میشد .. جواب آزمایشم رو دادم به مامان زهرا .. +مامان جون ببخشید .. نمیخواستم مزاحمتی ایجاد کنم براتون .. ولی فکر کردم لازمه بدونید .. میدونم خیلی سخته .. برای من هم خیلی سخته .. ولی من به حامد قول دادم محکم باشم .. مطمعنم خواستش از شما هم همینه! میدونم .. به خدا میفهمم .. حال منم بدتر از شما نباشه بهتر نیست .. ولی باید فکر حامدم بکنیم .. هیچ کدوم ما دوست نداریم ناراحت بشه .. پس با اینکه برامون سخته محکم میشیم .. نمیشکنیم .. این هم جواب آزمایش منه! دارید پدر بزرگ و مادر بزرگ میشید .. مبارکتون باشه🙂 -میفهمم چی میگی دخترم .. دیشب حامد اومد به خوابم .. گفت که اسمشم حسینه! گفت که میخواد من محکم باشم و ... تمام تلاشم رو میکنم .. ولی قول نمیدم .. فاطمه جان .. تو که شاهد بودی عزیزم .. میدونستی من چقدر به حامدم وابستگی داشتم ..😭😭 یه روز صداشو نمیشنیدم دیوانه میشدم .. اما الان میگید دیگه نمیتونم حتی صداشو بشنوم؟!😭😭😭 چطوری محکم باشم آخه .. +اول ادای محکم بودن رو در بیارید .. بعد براتون آسون تر میشه! و وقتی که خودتون باورش کنید دیگه واقعا محکمید .. من فعلا باید برم جاایی .. مراقب خودتون باشید ‌‌.. یا علی .. +یا علی عزیزم ‌‌.. پایان پارت 💗78💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 💔💔💔😭 @ISTA_ISTA ❤️
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ ... ❤️79❤️ +یا علی عزیزم .. از بابا امیرم خداحافظی کردم و اومدم بیرون .. وقت نکردم باهاش صحبت بکنم .. رفتم خونه زهرا اینا ..(همسر مهدی) مادرش گفت که بیمارستانه .. رفتم بیمارستان .. آقا مهدی حال خوبی نداشتن .. زهرا هم خیلی حالش بد بود ..😭 -سلام زهرا جان🙂 +سلام فاطمه جان😭 -چیشده؟!! +میبینی که مهدی اصلا حالش خوب نیست ..😭 علی آقا و آقا حامد🌹شهید🌹 شدن ولی مهدی من مجروح شد😭😭 اونم چه مجروحی .. شانس آوردم که همین الانم نفس میکشه! 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 اگه ....... اونوقت چیکار بکنم فاطمهه؟!!!! -عزیزم .. حامد همه چیز من بود .. بیشتر از همهههههه چیزم حتی خودم دوسش داشتم .. اما بخاطر بی بی زینب.س. ازش گذشتم .. میدونستی دارم مادر میشم؟!! میدونستی چقدر من و حامد منتظر شنیدن این کلمه هاااا از دکترا بودیم؟!! میدونم که میفهمی .. و الان منم که باید این بار سنگین مراقبت از یادگار حامدمو به دوش بکشم .. اونم تنها .. بچه من قبل از اینکه بخواد بفهمه چی به چیه فرزند شهید شد ..😭😭😭 می‌خواستم زود تر از اینا بیام پیشت .. ولی چون حالم خوب نبود نیومدم تا حالتو بدتر نکنم .. همون روزی که خبر🌹شهادت🌹 حامدم رو شنیدم خیلی حالم بد شد و بردنم بیمارستان .. وقتی به هوش اومدم خیلی گریه میکردم و .. دکترا بهم آرامبخش زدن و خوابم برد .. حامدم❤️اومد به خوابم😍 کلی باهاش حرف زدم .. گفت که اسم پسرمون حسینه ..😭😍 ازم خواست محکم باشم .. بعدم گفت تو و آقا مهدی رو تنها نزارم .. من به حامد قووول دادم محکم باشم ..😭 به همه چیزم قول دادم .. میتونم بهش عمل نکنم؟!!! این و میگفتم و آروم اشک میریختم .. زهرا هم کلی دل داریم داد .. منم اونو دلداری دادم .. -مطمعن باش آقا مهدی حالشون خوب میشه! +از کجا؟!! -چون خدا اینطور میخواد! +وااقعااا؟!!!😍😍😍😭 -آره ..🙂 +انگار حالت خوب نیست؟!! میخوای ببرمت خونه؟!! -نه عزیزم .. میرم خودم .. شما بمون پیش همسرت .. فقط هر از گاهی به منم سر بزن .. +نه عزیزم وایسا میرسونمت!!! سرم میزنم بهت .. شما نگران نباش!🙂 -ممنونم عزیزم زهرا رسوندم خونمون .. یکم موند پیشم و رفت .. و بعدش من موندم و خونه ای که همه جاش بوی حامد و میداد!😭😭 تک تک لحظاتی که با حامد بودم و برام تداعی میکرد .. اون روز تا شبش خییلی فکر کردم .. باز هم باید زندگیمو شروع میکردم .. باز هم باید فعالیتهای قبلبمو از سر میگرفتم .. باید همه سختیارو به جون میخریدم .. تازه باید مراقب پسرم هم میبودم ‌‌.‌. قبل از اذان صبح دعای توسل خوندم و از خدا خواستم صبر و تحمل بهم بده .. فرداش جمعه بود و وقت استراحت کردن و داشتم .. بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم .. وقتی بیدار شدم ساعت ۵:۰۰ عصر بود ‌‌.. وااای😱😱 چقدر خوابیده بودم ‌‌.. چقدر گرسنم بود .‌‌. پا شدم و برای خودم غذا پختم .. با اینکه خیلی حالم بد میشد ولی غذا پختم .. خوردمش .. خییلی خوش مزه شده بود ..😋 بعدش لباس پوشیدم و سوییچ حامد و برداشتم .. ماشینش تو پارکینگ مونده بود! رفتم و سوارش شدم .. از پارکینگ آوردمش بیرون و رفتم خونه مادرمینا! ضبطشو روشن کردم .. چقدر آهنگش قشنگ بود ‌‌.. اسمشو نمیدونستم ولی متنش: ✨ غیرت مشخص میکنه فرق؛ بچه مسلمون با یه بی دینو! ما شیعه ها از پا نمی افتیم! تاریخ ثابت میکنه اینو ✨ این آخرین آهنگی بوده که حامد تو ماشینش گوش داده بود ‌‌.. خوانندش 💫حامد زمانی💫 بود! بعد از رفتن حامد خیلی راجع بهش تحقیق کرده بودم! میدونستم به طرفداراش میگن ☝️ایستاده☝️! میدونستم هدفشون چیه! کلی مطالعه کرده بودم راجع به اهداف و صحبتهاش! ‌ رسیدم .. ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. زنگ و زدم! +کیه؟!! -منم مامانجون +بیا تو -اومدم {رفتم داخل} +سلام عزیزم -سلام مامانجون +خوبی دخترم؟!! چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی؟!! -ممنون خوبم خواب بودم +آها بیا بشین حالا بزار برات شربت درست کنم -ممنونم زحمت نکشید +خواهش میکنم زحمتی نیست! ما با هم تعارف داریم مگه؟!! -نه مامانجون چه خبرا؟!! +سلامتی میگم ای کاش میتونستی بمونی اینجا تا بچت به دنیا بیاد! اینطوری منم خیالم راحته -ممنونم مامانجون ولی خونه خودم راحتترم نمیخوام برای شما زحمت بشه! ولی خودم میام خونتون زیاد مزاحم میشم! +باشه هر طور راحتی مراحمی عزیزم ... شب رفتم خونه .. خوابیدم .. صبحم پا شدم و رفتم دنبال مجوز گرفتن.. میخواستم وکیل بشم .. کاری که براش خیلی زحمت کشیده بودم .. مدرک داشتم فقط مجوز نداشتم .. بعد از کلی تلاش و دوندگی بالاخره مجوز و گرفتم .. آزمون دادم و به عنوان وکیل دادگستری در قوه قضائیه استخدام شدم .‌. کارام خیلی خوب پیش میرفت .. آقا مهدی هم حالشون بهتر شده بود‌‌. هر از گاهی که وقت داشتم بهشون سر میزدم! البته از طرف حامد پایان پارت 💗79💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ ... ❤️79❤️ +یا علی عزیزم .. از باب
مــعــجــزه_عــشــق پـــارتـــ ...❤️آخر❤️ البته از طرف حامد .. کارامم خداروشکر خیلی خوب پیش میرفت ..😍 تازه تازه داشت قلق کار دستم میومد .. و هر روز سرم بیش تر از قبل شلوغ میشد! دیگه وقت نمیکردم زیاد به بسیج سر بزنم .. در آمد وکالت خوب بود .. و مهم تر از همه کاری بود که خیلی دوسش داشتم ..😍 ✨💫✨یک سال بعد:✨💫✨ امروز تولد یک سالگی حسینمه ..😍😍 یک سال و چند ماهی میشه که حامد دیگه کنارم نیست .. تمام این یک سال لحظه به لحظه با یاد حامد زندگی کردم .. مامان زهرا میگن حسین خیلی شبیه بچگی های حامده ..😭 با اومدن حسین حال هممون بهتر شد😍 تو این یک سال حسین و میزاشتم پیش مادرم و میرفتم سرکارم .. درسته خیلی سخت بهم گذشت .. ولی من قول داده بودم .. که محکم باشم .. که نشکنم .. و محکم هم موندم .. و نشکستم .. هر از گاهی حامد میومد به خوابم .. با اینکه حامد پیش من نبود ولی من و حسین در تمام لحظات حسش کردیم .. همیشه حواسش بهمون بود .. روزی که حسین به دنیا اومد خییلی برام روز سختی بود .. و در عین حال روز خوب ‌‌.. همون شب هم حامد و تو خواب دیدم😍 تو تمام این یک سال .. وقتهایی بود که حس میکردم حسینم داره با باباش بازی میکنه .. یا لحظاتی بود که حسین زمین میخورد .. تو تمام اون لحظات حس میکردم حامد کنارشه و مراقبش .. به راستی که شهدا همیشه زنده اند .. تولد یک سالگی حسینم خیلی روز خوبی بود .. اولین کلمه ای که گفته بود: 😍😭بابا😍😭 بود! و دومین کلمش: 😍❤️ماما😍❤️!! من ساعتهایی که وقت داشتم با حسین می‌نشستم و آلبوم عکس هارو نشونش میدادم .. و از خاطراتم با حامد براش میگفتم .. بعد از اومدن حسین .. تنهایی رو کمتر حس کردم .. تا دو سالگی حسین .. در تکاپو بودم که ببرمش پابوس آقا امام رضا(ع) .. تا هم خودم سبک بشم .. هم حسین و ببرم دستبوسی خدمت آقا .. و اما بعد از حدود یک هفته .. من و حسین .. تو ماشین حامد .. با هم رفتیم پابوس آقا امام رضا.ع. و بعد از حامد .. این بهترین سفری بود که با حسینم رفتم!😍😍😍😍 و بعد از دوسال سختی .. حالا من و پسر دو ساله ام تو حیاط حرم .. رو به مرقد آقا .. و من خاطرات حامد و مرور میکردم .. و از آقا علی ابن موسی الرضا.ع. میخواستم هوای حسینمو😍 داشته باشه .. پایان فصل اول ..✅ منتظر فصل دوم باشید ..✔️✔️✔️ ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده ✨❤️✨ @ISTA_ISTA 🌹❤️🌹