برگشت رک و پوست کنده به من گفت: «به نظر من شما یه طلبهی بیسواد هستی و به درد زندگی با یک خانم طلبه نمیخوری!»
شیخ کمال افزود: «چیزهای دیگری هم دیدهایم لذا نسبت به ازدواج با خانم طلبه احتیاط میکنیم. روزی منزل یکی از بستگان بودم که خانم و آقا هر دو از طلاب دینی هستند. سفر ناهار پهن شد، آقا نماز ظهرش را خواند و با عجله اومد پای سفره. نمی دونی خانم با او چه کار کرد؟! که چرا نماز را بدون تعقیبات رها کردی؟ آقا گفت: «بابا من دارم از گشنگی میمیرم، بعداً جبران میکنم. تعقیبات رو هم میخونم»
او گفت: «ما با این لباس و عبا و قبا همینطوری در محدویت و تنگنا هستیم، خانم طلبه هم با سختگیری زیادی این کمند رو تنگتر میکنه.»
دکتر شبیر گفت: «البته شاید رویه غالب این دوستان این طور باشه، ولی حتماً استثنا هم دارند. و در بین اونها افراد همخوان و سازگار با شوهر و آسانگیر هم پیدا میشود.»
👈💐آقا فرید که محاسنی نسبتاً بلند و قدی کشیده داشت و قیافهاش به بر و بچههای مسجد و بسیج میخورد، گفت: «اولین موردی را که به ما معرفی کردند، مادر و خواهرم تلفنی هماهنگ کردند که به منزلشان برویم و باب صحبت را باز کنیم. روز موعود فرا رسید و ما به سمت منزل عروس آینده حرکت کردیم، زنگ در خانه را زدیم، در باز شد، وارد حیاط شدیم. جلوی در ورودی تپهای از کفشهای بر هم ریخته دیدم. چنان تو ذوقم خورد که به پدر و مادرم گفتم: «برگردیم، من داخل نمیام.»
هر چقدر اصرار کردند که اونا منتظرند، زشته ... گفتم: «الا و لابد من اگر دختر این خانواده حوری هم باشه نمیخام باهاش زندگی کنم.»
من که از حیات بیرون اومدم، همراهان من هم با غرو لند و التماس دنبال من بیرون اومدند. گفتند: «آخه چرا همچین کاری کردی؟!»
گفتم: «از وضع کفشهاشون دم در معلوم بود که اینا خانوادهی بینظم و شلختهای هستند و به درد زندگی نمیخورن.»
👈💐آقا محسن که همشهری و همزبان دکتر شبیر بود، رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت:
«عباس آقا از همکاران خوب فرهنگی، موردی را به ما معرفی کرد که خانم هم دبیر تازه استخدام بود، ساعت و روز تعیین شد، آدرس را هم از عباس آقا گرفتیم و برای خواستگاری به منزل همکارمون خانم حاجتی رفتیم.»
وی گفت:
«من چون خودم شیرینی لطیفه دوست داشتم، برای خواستگاری هم همیشه شیرینی لطیفه میخریدم. و جلسهی اول معمولاً گل نمیخریدم. شیرینی به دست به در خانه رسیدیم، در که باز شد یا الله گویان به اتفاق مادر وارد منزل شدیم. مادر عروس شیرینی را از دست ما گرفت و کنار گذاشت و خود دو زانو مثل حالت تشهد مقابل ما نشست. لحظاتی بعد عروس خانم که چهرهای کمی تپل داشت با چادری سفید با گلهای ریز، چای آورد و جلوی ما گرفت و خود کنار مادرش نشست.»
آقا محسن اضافه کرد: «من قند را در دهان گذاشتم و با اضطراب چای را برداشتم، کمی هول شدم، چند قطره از چایی ریخت. عروس با دیدن این منظره با حالتی از عصبانیت بلند شد و رفت.»
مادر او که چهرهای لاغر و عینکی با قاب صورتی و شیشههای زرد رنگ به چشم داشت، و رنگ شیشه در بالا تیرهتر و به سمت پایین روشنتر بود. در حالی که چادر خود را سفت دور قاب عینک کشیده و در روی چانه آن را با دست نگه داشته بود، فقط نوک دماغش پیدا بود و حالت مثلثی صورتش او را ترسناک کرده بود و آخوندک را تداعی میکرد. (نکک شکل شمارره یک) عین بازپرسهای حرفهای و با سابقه شروع کرد به سؤال کردن.
پرسید: «شما کجایی هستید؟»
- کرمانشاه
- پس شما کرد هستید؟!
- بله، با افتخار
- پس شما سنی هستید؟!
- نه خیر، شیعهی دوازده امامی هستم.
- تو کوچهی ما یکی از همسایهها دختر به یک کرد داد، بعداً سنی از آب درآمد و کار به دعوا و آبروریزی کشید.
- خانم، من معلم دینی و معارف اسلامیام، هر روز در مدرسه نماز جماعت برگزار میکنم و 400-300 دانش آموز با مدیر و معلمان به من اقتدا میکنند. شما میتونید بپرسید تا خیالتون از بابت مذهب من راحت بشه.
- نه، با دیدن اون مورد تو همسایهها ما ترسیدیم. و جوابمون منفیه.
- خیلی ممنون. پس با اجازه ما رفع زحمت میکنیم.
آقا محسن با گفتن این جمله از جا بلند شد، مادر او هم چادر خود را مرتب کرد و آماده حرکت شد.
خانم بازپرس هم در حالی که چادرش را با دندان گرفته بود، جعبهی شیرینی لطیفه را برداشت که به دست آقا محسن بدهد. او هم که از این حرکت خنک به خشم آمده بود، گفت:
«شیرینی را نمیبریم، ما هم چایی خوردیم، شیرینی به جای چایی!»
آقا محسن گفت: «در حالی که نفس عمیق میکشیدم، به همراه مادر آن جا را مقصد منزل خود ترک کردیم.»
👈💐دکتر شبیر گفت:
«تا دوستان نفسی تازه میکنند اجازه بدهید من هم یکی از خواستگاریهایم را برایتان تعریف کنم.»
دوستان با تعجب گفتند: «دکتر، خواستگاریهایتان؟! مگر چند تا خواستگاری رفتهاید؟!»
دکتر گفت: «با اجازهتون بیست مورد خواستگاری رفتم!»