eitaa logo
روش مطالعه، تحقیق و نگارش
347 دنبال‌کننده
339 عکس
166 ویدیو
138 فایل
نظر خود را برای مدیر کانال بفرستید. @drhosseins
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی عمر در مسأله‌ای متحیر و درمانده شد و در مورد آن با عبدالرحمن [بن عوف] به بحث و نزاع پرداخت. آن دو به امام علی(ع) نوشتند که زحمت بکشد و نزد آنان حاضر شود. امام علی(ع) به آن دو نوشت: «[افراد طالب دانستن] نزد علم می‌آیند و علم نزد کسی نمی‌رود!» عمر گفت: «شیخی از بنی‌هاشم هست و بازمانده‌ای (پاره‌ای) از دانش که باید نزد او رفت و او نزد کسی نمی‌رود!» سپس نزد امام علیه السلام رفت، او را دید که بر متکائی تکیه داده، آنچه را که می‌خواست از آن حضرت پرسید و امام هم جواب او را داد.» عمر [که گویا این رفتار امام علیه‌السلام بر او گران آمده بود، به طعنه] گفت: «با اینکه تو احقّ- شایسته‌تر- بودی، قومت از تو منحرف شدند!» امام علی علیه السلام فرمود: ««إِنَ‏ يَوْمَ‏ الْفَصْلِ‏ كانَ‏ مِيقاتاً: قطعاً وعدگاه [ما با شما] روز داورى است‏.» دکتر شبیر گفت: «من بند کفش قنبر غلام امام علی(ع) هم نیستم.» دکتر قدیری با لبخند گفت: «می‌دانم! ولی خواستم قدری به شما آرامش بدهم. و بگویم دنیا آنقدر بی‌وفاست که کسی مانند امام علی(ع) «باب مدینة العلم» درِ شهر علم پیامبر(ص) 25 سال خانه نشین می‌شود و مشتی افراد کم سواد بر مقدرات جامعه حاکم شدند. لذا نباید زیاد ناراحت شد. و به یوم الفصل و روز داوری هم امید داشت.» دکتر شبیر گفت: «از آن لحاظ که یوم الفصل همین دنیا هم بسی سنگین و کوبنده است. و آن دنیا بخش نهایی قضیه است.» = 👈: @drhosseins
*یک * نوع كردنش كمى ناشيانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش؛ كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم. در رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار». خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟» از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانه تر كردم: «خسته نباشى، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم». بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد. پرسيدم «چى گوش ميدى؟» گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم: «انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى». شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد! «فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: «چيه؟ به يه نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه». استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم: «متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره؟». نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: «من استاد هستم تو دانشگاه». قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاكبان اين منطقه است. آقاى عزيزى. در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور. من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند». چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خيلى آدم درست و مهربونيه. بر اساس واقعى، به قلم على ، روانشناس و مربى زندگى 🌹
/سری / نگارش در محفلی دوستانه تعدادی از دوستان دکتر شبیر حضور داشتند و درباره مسائل فرهنگی صحبت می کردند. در این جمع چند تن متأهل بودند و چند نفر هنوز ازدواج نکرده بودند. دکتر شبیر از باب امر به معروف خطاب به دوستان عزب گفت: «عزیزان ازدواج کنید.» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است: «یا معشرَ الشّبابِ عَلَیْکم بالباءة!» یعنی: «جوانان ازدواج کنید.» یکی از دوستان گفت: «دکتر مثل اینکه از اوضاع جامعه خبر نداری! مشکلات سر راه ازدواج اونقدر زیاده که کسی جرأت نمی‌کنه به اون نزدیک بشه.» دکتر شبیر گفت چرا، خوب خبر دارم، ولی شاعر می‌گه مشکلی نیست که آسان نشود ............... مرد باید که هراسان نشود سپس خطاب به دوستان حاضر گفت: «بسم الله بیایید با هم مشکلات ازدواج را مرور کنیم، بعد ببینیم چه میشه کرد. از خواستگاری شروع کنیم، موافقید؟ همه جواب دادند: «خوبه» دکتر گفت: «هر کدام از ما چند مورد خواستگاری رفته‌ایم و با مسائلی روبرو شده‌ایم، هر کدام داستان خواستگاری خود را تعریف کنیم، ببینیم، مشکل چیه؟» 👈💐سپس به آقا سعید گفت: «شما شروع بفرمایید.‌» آقا سعید گفت: «من در مدرسه راهنمایی درس دینی تدریس می‌کردم، جوانترین دبیر مدرسه بودم، با این حال به دلیل رشته‌ی تدریسم، برخی دوستان باسابقه از ازدواج من سؤال می‌کردند، وقتی جواب منفی بود، به شوخی می‌گفتند: «آقا سعید شما دیگه چرا؟! شما عالمان دین باید چهار تا زن بگیرید. و ما را هم به ازدواج تشویق کنید.» وی ادامه داد: «با مدیر هم خیلی صمیمی و رفیق بودم. او مرتب دنبال وساطت بود تا دست مرا زودتر توی حنا بگذاره» با شناختی که از من داشت، منو معرفی کرد به یکی از مدیران دولتی تا در صورت تأیید با خواهر زاده‌ی او ازدواج کنم. در وقت تعیین شده، به دفتر آن مدیر رفتم، او عین مصاحبه‌ی استخدام، فرم‌هایی به من داد تا پر کنم. از تحصیلات و کتاب‌هایی که مطالعه کرده‌ام تا شرکت در راهپیمایی و ... سؤال شده بود. فرم‌ها را پر کردم و به او دادم، با دیدن لیست کتاب‌هایی که خوانده بودم، ابراز شگفتی کرد و زبان به تحسین گشود. بعد شروع کرد به سؤال کردن درباره اطرافیان، - شغل پدر؟ - کشاورز - مادر؟ - خانه دار.... - پدرتان می‌تواند کارهای پستی اداره رو انجام بدهد؟! - فکر نکنم، سن ایشون دیگه اجازه چنین کاری رو به او نمیده. آقا سعید افزود: «پس از خداحافظی، دفتر او را ترک کردم و به منزل برگشتم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدیر پرسید: - پیش آقای لهراسبی رفتی؟ - آره - چطور بود؟! - خوب بود! مدیر بلافاصله به آن آقا زنگ زد تا نظر او را جویا شود. - آقا سعید از صحبت‌های مدیر مدرسه با آن مدیر کل فهمید که شغل پدر سعید- کشاورز- مانع قبول آنهاست. - او تلفنی به مدیر مدرسه می‌گفت: «کسی رو معرفی کن که پدرش در حد مدیر کل باشد.» 👈💐نوبت به آشیخ کمال رسید، طلبه‌ای جوان و خوش سیما با قدی بلند و چهره‌ای نورانی. وی قبلاً به واسطه‌ی یکی از دوستان به دکتر سپرده بود که اگر مورد مناسب پیدا کرد، معرفی کند. با این شرط که پنج شش سال سن او کمتر باشد و ترجیحاً از خواهران طلبه نباشد. دکتر شبیر هم با ذوق و شوق فراوان به جستجو پرداخت و از خانواده‌هایی که دختر جوان و دم بخت داشتند و برخی قبلاً خود التماس دعا داشتند، استمزاج می‌کرد و آ شیخ کمال را به آنان معرفی می‌کرد، ولی با شگفتی بسیار دید به محض اینکه می شنیدند که داماد آخوند است، جا می‌زدند. خلاصه هفت هشت مورد را پیگیری کرد و همه را به دربسته خورد. روزی حیران و شگفت‌زده به این فکر می‌کرد که این خانواده‌ها جوان به این خوبی را کجا می‌توانند پیدا کنند تا به دامادی بگیرند؟! ناگهان در ذهن او برقی زد و با خود گفت: «یافتم!» و افزود بابا! خود شیخ هم گفت طلبه خانم قبول نمی‌کند! خوب رفتار مردم شاید بازخورد نگاه و رفتار خود اوست.» در این محفل دوستانه فرصتی دست داد که دکتر شبیر از شیخ جوان پرسید: «راستی آشیخ کمال، چرا شرط کردی، عروس طلبه نباشد؟!» شیخ که نوبت هم به او رسیده بود، شروع کرد به بیان خاطره خواستگاری اش از دختران طلبه. او گفت: «رفتم خواستگاری در همان جلسه اول، خانم از من پرسید: «نظرتون در باره ولایت فقیه چیه؟!» راستش بهم برخورد و با ناراحتی گفتم: «ببخشید خانم من که برای گزینش استخدام نیومدم! شما باید از من بپرسید کارتون چیه؟ کجا زندگی می‌کنید؟ درآمدتون چقدره؟ و از این جور سؤال‌ها...» بعد هم گفتم: «مثل اینکه من اشتباهی اومدم!» شیخ در ادامه خاطره‌ی دوم خود را هم برای دوستان تعریف کرد. وی گفت: «در جلسه‌ی اول خواستگاری از یک خانم طلبه، از من پرسید: «آیا شما کتابای حضرت آیت الله جوادی آملی را خوندید؟» گفتم: «نه متأسفانه تا حالا توفیق نداشتم بخونم.»
برگشت رک و پوست کنده به من گفت: «به نظر من شما یه طلبه‌ی بی‌سواد هستی و به درد زندگی با یک خانم طلبه نمی‌خوری!» شیخ کمال افزود: «چیزهای دیگری هم دیده‌ایم لذا نسبت به ازدواج با خانم طلبه احتیاط می‌کنیم. روزی منزل یکی از بستگان بودم که خانم و آقا هر دو از طلاب دینی هستند. سفره ناهار پهن شد، آقا نماز ظهرش را خواند و با عجله اومد پای سفره. نمی دونی خانم با او چه کار کرد؟! که چرا نماز را بدون تعقیبات رها کردی؟ آقا گفت: «بابا من دارم از گشنگی میمیرم، بعداً جبران می‌کنم. تعقیبات رو هم می‌خونم» او گفت: «ما با این لباس و عبا و قبا همین‌طوری در محدویت و تنگنا هستیم، خانم طلبه هم با سخت‌گیری زیادی این کمند رو تنگ‌تر می‌کنه.» دکتر شبیر گفت: «البته شاید رویه غالب این دوستان این طور باشه، ولی حتماً استثنا هم دارند. و در بین اون‌ها افراد همخوان و سازگار با شوهر و آسان‌گیر هم پیدا می‌شود.» 👈💐آقا فرید که محاسنی نسبتاً بلند و قدی کشیده داشت و قیافه‌اش به بر و بچه‌های مسجد و بسیج می‌خورد، گفت: «اولین موردی را که به ما معرفی کردند، مادر و خواهرم تلفنی هماهنگ کردند که به منزلشان برویم و باب صحبت را باز کنیم. روز موعود فرا رسید و ما به سمت منزل عروس آینده حرکت کردیم، زنگ در خانه را زدیم، در باز شد، وارد حیاط شدیم. جلوی در ورودی تپه‌ای از کفش‌های بر هم ریخته دیدم. چنان تو ذوقم خورد که به پدر و مادرم گفتم: «برگردیم، من داخل نمیام.» هر چقدر اصرار کردند که اونا منتظرند، زشته ... گفتم: «الا و لابد من اگر دختر این خانواده حوری هم باشه نمی‌خام باهاش زندگی کنم.» من که از حیات بیرون اومدم، همراهان من هم با غرو لند و التماس دنبال من بیرون اومدند. گفتند: «آخه چرا همچین کاری کردی؟!» گفتم: «از وضع کفش‌هاشون دم در معلوم بود که اینا خانواده‌ی بی‌نظم و شلخته‌ای هستند و به درد زندگی نمیخورن.» 👈💐آقا محسن که همشهری و همزبان دکتر شبیر بود، رشته‌ی سخن را به دست گرفت و گفت: «عباس آقا از همکاران خوب فرهنگی، موردی را به ما معرفی کرد که خانم هم دبیر تازه استخدام بود، ساعت و روز تعیین شد، آدرس را هم از عباس آقا گرفتیم و برای خواستگاری به منزل همکارمون خانم حاجتی رفتیم.» وی گفت: «من چون خودم شیرینی لطیفه دوست داشتم، برای خواستگاری هم همیشه شیرینی لطیفه می‌خریدم. و جلسه‌ی اول معمولاً گل نمی‌خریدم. شیرینی به دست به در خانه رسیدیم، در که باز شد یا الله گویان به اتفاق مادر وارد منزل شدیم. مادر عروس شیرینی را از دست ما گرفت و کنار گذاشت و خود دو زانو مثل حالت تشهد مقابل ما نشست. لحظاتی بعد عروس خانم که چهره‌ای کمی تپل داشت با چادری سفید با گل‌های ریز، چای آورد و جلوی ما گرفت و خود کنار مادرش نشست.» آقا محسن اضافه کرد: «من قند را در دهان گذاشتم و با اضطراب چای را برداشتم، کمی هول شدم، چند قطره از چایی ریخت. عروس با دیدن این منظره با حالتی از عصبانیت بلند شد و رفت.» مادر او که چهره‌ای لاغر و عینکی با قاب صورتی و شیشه‌های زرد رنگ به چشم داشت، و رنگ شیشه در بالا تیره‌تر و به سمت پایین روشن‌تر بود. در حالی که چادر خود را سفت دور قاب عینک کشیده و در روی چانه آن را با دست نگه داشته بود، فقط نوک دماغش پیدا بود و حالت مثلثی صورتش او را ترسناک کرده بود، عین بازپرس‌های حرفه‌ای و با سابقه شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «شما کجایی هستید؟» - کرمانشاه - پس شما کرد هستید؟! - بله، با افتخار - پس شما سنی هستید؟! - نه خیر، شیعه‌ی دوازده امامی هستم. - تو کوچه‌ی ما یکی از همسایه‌ها دختر به یک کرد داد، بعداً سنی از آب درآمد و کار به دعوا و آبروریزی کشید. - خانم، من معلم دینی و معارف اسلامی‌ام، هر روز در مدرسه نماز جماعت برگزار می‌کنم و 400-300 دانش آموز با مدیر و معلمان به من اقتدا می‌کنند. شما می‌تونید بپرسید تا خیالتون از بابت مذهب من راحت بشه. - نه، با دیدن اون مورد تو همسایه‌ها ما ترسیدیم. و جوابمون منفیه. - خیلی ممنون. پس با اجازه ما رفع زحمت می‌کنیم. آقا محسن با گفتن این جمله از جا بلند شد، مادر او هم چادر خود را مرتب کرد و آماده حرکت شد. خانم بازپرس هم در حالی که چادرش را با دندان گرفته بود، جعبه‌ی شیرینی لطیفه را برداشت که به دست آقا محسن بدهد. او هم که از این حرکت خنک به خشم آمده بود، گفت: «شیرینی را نمی‌بریم، ما هم چایی خوردیم، شیرینی به جای چایی!» آقا محسن گفت: «در حالی که نفس عمیق می‌کشیدم، به همراه مادر آن جا را به مقصد منزل خود ترک کردیم.» 👈💐دکتر شبیر گفت: «تا دوستان نفسی تازه می‌کنند اجازه بدهید من هم یکی دو تا از خواستگاری‌هایم را برایتان تعریف کنم.» دوستان با تعجب گفتند: «دکتر، خواستگاری‌هایتان؟! مگر چند تا خواستگاری رفته‌اید؟!» دکتر گفت: «با اجازه‌تون بیست مورد خواستگاری رفتم!»
وی گفت: «در بین استادانی که توفیق شاگردی خدمت آنها داشته‌ام، بیش از همه با استاد یوسفی مأنوس و مرتبط بودم. و بعد از فراغت از درس‌هایی که در محضر ایشان بودم، با گرفتن نشانی منزل و شماره تلفن، هر از گاهی خدمت ایشان می‌رسیدم و فیض می‌بردم. استاد یوسفی بیش از هر مسأله‌ای مرا که تازه وارد سن بیست و یک سالگی شده بودم، به امر ازدواج تشویق می‌کرد. و از مزایا و خوبی‌های ازدواج و بدی‌های بی‌همسری فراوان می‌گفت. من حدس قوی می‌زدم که استاد خود دختری دارند. تا اینکه دل به دریا زدم و در روز جمعه بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۷۵ شمسی مصادف با هشتم ماه مبارک رمضان به قصد خواستگاری شخصاً به منزل استاد رفتم. پس از این‌که طبق معمول، ساعتی مذاکره و بحث علمی کردیم، سخن به ازدواج کشید، با مقدمه‌ای مختصر به ایشان عرض کردم: «خودتان صبیه‌ای در سن ازدواج ندارید؟!» ایشان با اندکی مکث فرمودند: «او سال چهارم دبیرستان است، فعلاً درس می‌خواند و بعد تا ببینیم دانشگاهش چه می‌شود؛ آمادگی برای ازدواج ندارد.» سپس شروع کردند به طور مفصل درباره پیچیدگی‌ها و مشکلات ازدواج در جامعه فعلی صحبت کردند. و افزودند: «شناخت هم مسأله‌ی مهمی است، انسان از بواطن آدما خبر ندارد.» دکتر ادامه داد که اون موقع تو دلم گفتم: «خدایی که من می‌شناسم، اگر بخواد بواطن بنده‌های گنهکارشو از امام زمان(ع) هم پنهان می‌کنه!» پس از آن به اتفاق استاد به منزل اخوی ایشان رفتیم و افطار مهمان آنان بودیم. پس از خداحافظی و تشکر از آنان، در جلسه‌ی درس استاد آ شیخ مجتبی تهرانی شرکت کردیم. ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه به منزل رسیدم. 👈💐دکتر افزود: «چند روز بعد استاد یوسفی به من زنگ زد و گفت: «دختر خانمی از آشنایان و اقوام خانم ما هستند، فکر می‌کنم برای شما مناسب باشند. این جمعه او به منزل می‌آید، شما نیز به همراه پدر و مادر برای ناهار به منزل ما بیایید و با آن خانم صحبت کنید.» - از استاد تشکر کردم و طبق قرار روز جمعه به منزل ایشان رفتیم. با گرمی و محبت بسیار از ما پذیرایی کردند. بعد از صرف ناهار استاد فرمود: «شما حالا می‌توانید در آن اتاق با آن خانم صحبت کنید.» - من هم یا الله گویان رفتم و وارد اتاقی شدم که دختر خانم آنجا بود، سلام کردم، از جا برخاست و سلام مرا جواب داد. روبروی وی نشستم. صورتی تپل داشت که در اثر آن چشمان وی قدری کشیده و پف کرده و اندکی شبیه چینی‌ها شده بود. چهره‌اش به بیست و پنج شش ساله می‌خورد، ولی فقط یک سال با من اختلاف سن داشت، من بیست و یک سال سن داشتم، او بیست ساله بود. با لبخندی ملیح گفت: «با دیدن شما خیلی تعجب کردم!» - گفتم: «چرا؟!» - گفت: «شما خیلی جوان هستید!» - «من انتظار داشتم یک آقای بیست و هف هش ساله ببینم.» وی ادامه داد و از طرف همه‌ی خانم‌ها گفت: «ما خانم‌ها دوست داریم آقامون هف هش سال از خودمون بزرگتر باشه، تا به او تکیه کنیم. و تجارب او پشتوانه‌ی زندگی ما باشد.» در ادامه گفت: «من آموزگارم، عاشق بچه‌هام هستم. نظر شما در باره کار من چیه؟» گفتم: «معلمی از هر شغلی برای خانم‌ها مناسب‌تره، کاملاً موافقم.» گفت: «منظورم، ادامه‌ی خدمت بعد از سی ساله! من دوست دارم بعد از سی سال هم همچنان به بچه‌ها درس بدم.» گفت: «شما چند ساعت در هفته تدریس می‌کنید؟» گفتم: «بیست و چهار ساعت.» گفت: «فوول تایم چی؟!» گفتم: «فوول تایم چیه؟!» گفت: «حق‌التدریس» گفتم: «نه، فقط بیست و چهار ساعت موظف درس می‌دهم.» سرانجام جوانی ما کار دستمون داد و به دلیل نداشتن اختلاف سنی هف هشت ساله، نظر خانوم تأمین نشد. و با آرزوی موفقیت و خوشبختی برای یکدیگر خداحافظی کردیم. = 👈: @drhosseins
————— رهبر معظم انقلاب حضرت از است. یک 👇👇👇
هدایت شده از معارف اسلامی
🔴 آقای نخست وزیر! شما را خوانده اید؟! 🔻عطاالله مهاجرانی، وزیر فرهنگ و ارشاد دولت اصلاحات در کانال تلگرامی خود نوشت: 🔹طارق متری وزیر فرهنگ لبنان ( ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۸)، دقیق و خوش سخن ودانشمند و بسیار خوان بوده و هست. دیدار با او همیشه غنیمت است! چای نعناع و دردشه! دردشه همان گفتگو ست، صمیمی و پایان ناپذیر. طنجه بودیم ، گفت داستان ملاقات با آیت الله خامنه ای را برایت بگویم. حتما تازه است. 🔹همراه سعد حریری به تهران سفر کردیم. قرار ملاقات با آیت الله خامنه ای بود. _این دیدار در آذرماه ۱۳۸۹ انجام شده است- قبل از دیدار قرار شد، جلسه ای با سعد حریری به عنوان نخست وزیر داشته باشیم. شش وزیر هم همراه بودیم. جلسه در محل اقامت حریری در کاخ سعد آباد برگزار شد. سعد حریری گفت: باید مساله سلاح حزب الله را به عنوان مساله اصلی لبنان مطرح کنیم. من سخنی نگفتم، اما همه تایید کردند. 🔹وقتی وارد دفتر آیت الله خامنه ای شدیم، ایشان بسیارگرم و صمیمانه سعد حریری را در آغوش گرفت. جوانی و هوشمندی اش را تحسین کرد. از مرحوم رفیق حریری ذکر خیری به میان آورد. از لبنان بسیار تعریف کردند. نا گاه از سعد حریری پرسیدند، آقای نخست وزیر شما رمان گوژ پشت نتردام را خوانده اید!؟ خب پیداست که نخوانده بود! سری تکان داد که معلوم نبود خوانده یا نه. 🔹آیت الله گفت: در این رمان یک زن بسیار زیبایی تصویر شده است. او زیباترین زن پاریس است. طبیعی است که قدرتمندان در صدد دستیابی به این زن هستند. لات های پاریس، قداره کشان، با نفوذ ها. اما همه می دانند که آن زن زیبا، اسمش چی بود!؟ طارق گفت، من گفتم ازمیریلدا! آیت الله خامنه ای با تمام چشمانش خندید و گفت احسنت! شما وزیر فرهنگ بودید! 🔹همه می دانستند که ازمیریلدا یک دشنه ظریف دسته صدف سپید بسیار تیز و کارا به همراه دارد. هر کس به او سوء نظری داشته باشد، ازمیریلدا از استفاده از آن دشنه تردید نمی کند. اقای نخست وزیر! لبنان مثل همان زن زیباست. لبنان عروس خاورمیانه است. خیلی ها به کشور شما نظر دارند. اسرايیل خطری است که شما را تهدید می کند. مگر تا خیایان های بیروت نیامدند؟ مگر مردم را نکشتند؟ ویران نکردند؟ 🔹 مثل همان دشنه ازمیریلداست. دشمن را نومید می کند و امکان عمل را از او می گیرد. گفتگو ها ادامه پیدا کرد. اما سعد حریری کلمه ای در باره سلاح حزب الله سخنی نگفت. بعد از جلسه پرسیدم. نگفتی؟ گفت: دیدی جلسه را چگونه اداره کرد و بحث را پیش برد. می شد مطرح کرد؟
اشراف بر محتوای داستان و عناصر اصلی آن و استفاده از آن بیانگر فواید گسترده به همراه فرزانگی و کیاست بندگان خوب خداست.
هدایت شده از معارف اسلامی
ی به علیه السلام و جواب آن حضرت- تقدیم به بانو سلام الله علیها به مناسبت روز ایشان.
در پاكستان نام هاي خيابان‌ها و محلات اغلب فارسي و صورت اصيل كلمات قديم است. خيابان هاي بزرگ دو طرفه را شاهراه مي‌نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» مي‌گوييم! بنده براي نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسي را كه در آنجاها به كار مي‌برند و واقعا براي ما تازگي دارد در اينجا ذكر مي‌كنم كه ببينيد زبان فارسي در زبان اردو چه موقعیتی دارد. نخستين چيزي كه در سر بعضي كوچه‌ها مي‌بينيد تابلوهاي رانندگي است. در ايران اداره‌ي راهنمايي و رانندگي بر سر كوچه‌اي كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مي‌نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربي است، اما در پاكستان گمان مي‌كنيد تابلو چه باشد؟ «راه بند»‌! تاكسي كه مرا به قونسلگري ايران دركراچي مي‌برد كمي از قونسلگري گذشت، خواست به عقب برگردد،يكي از پشت سر به او فرمان مي‌داد، در چنين مواقعي ما مي‌گوييم: عقب، عقب،عقب، خوب! اما آن پاكستاني مي‌گفت: واپس، واپس،بس! و اين حرفها در خياباني زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است. اين مغازه‌هايي را كه ما قنادي مي‌گوييم( و معلوم نيست چگونه كلمه‌ي قند صيغه‌ي مبالغه و صفت شغلي قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادي گفته اند؟) آري اين دكانها را در آنجا «شيرين‌كده» نامند. آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» مي‌خوانيم، در آنجا «سامان» گويند. سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتي كسي به ما لطف مي‌كند و چيزي مي‌دهد يا محبتي ابراز مي‌دارد، ما اگر خودماني باشيم مي‌گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگي مآب باشيم مي‌گوييم «مرسي» اما در آنجا كوچك و بزرگ، همه در چنين موردي مي‌گويند:« مهرباني»! آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده مي‌شود. قطار سريع السير را در آنجا«تيز خرام» مي‌خوانند! جالبترين اصطلاح را در آنجا من براي مادر زن ديدم، آنها اين موجودي را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم «خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست. 🔷از پاريز تا پاريس_محمدابراهيم باستاني پاريزي / چاپ ششم، ١٣٧٠/صص ١٣٣و ١٣٤
هدایت شده از معارف اسلامی
به نام خدا ابیاتی از سروده (صفا) یکی دانه در باغ ما کاشتیم صبورانه در فکر برداشتیم کسی را که اصلش ندانم کجاست؟ زند داد: «من میوه خواهم کجاست؟!» یکی دانه را باید آبی دهد زمان می برد تا گلابی دهد گلابی برجام کار خداست توان گفت کارش ز حکمت جداست؟! گهی «کن فکان» است امر خدا گهی منتفی گردد آید «بدا» «کری» میوه را گر همه برد خورد و یا باغ را جملگی آب برد و یا میوه ها را تبه کرد باد کند نقد ما را بجز بیسواد؟!
هدایت شده از معارف اسلامی
/نگارش: در ادامه گفتگوی دوستان دکتر شبیر درباره خواستگاری، نوبت به آقا محسن رسید وی گفت: روز پنجشنبه ۲۲ خرداد سال ۱۳۷۶ ساعت ۱۱ صبح استاد قاری زاده به منزل ما زنگ زد و فرمود: «خانمی با فامیلی شعبانی که خود سرپرستی چند خواهرشان را به عهده دارند، در مدرسه‌ای کار می‌کنند. یکی از خواهرانشان که لیسانس گرفته و کار می‌کند دارای شرایط مطلوب شماست. ان شاء الله.» وی افزود: «خانواده خوبی هستند. یکی از خواهرانش همکلاسی دختر ما در مدرسه هاجر است. شماره مدرسه را به ما داده و فرمود: «تماس بگیرید.» خواهرم با خواهر بزرگ خانم شعبانی تماس گرفت. ایشان گفتند: «لیسانس کامپیوتر دارد و کارمند شرکت گاز است از نظر جسمانی ریز هستند و عینک به چشم می‌زند.» قرار ملاقات: بعد از نماز جمعه در دانشگاه تهران، روبروی دانشکده دندانپزشکی. خانم شعبانی که اسمش صفورا بود با یکی از خواهران خود می‌آید من هم با خواهرم تا تقدیر چه باشد. روز جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۷۶ پس از اقامه نماز جمعه و نماز عصر، طبق قرار قبلی همراه خواهر به سوی محل قرار، مقابل دانشکده دندانپزشکی روبروی پارک لاله رفتیم. وی به همراه خواهرش آمده بود که در دانشگاه رازی درس می‌خواند. چند دقیقه مکث کردیم، خواهرم از اینکه برود از آنها سؤال کند، امتناع می‌کرد، بالاخره خواهر خانم شعبانی پیش آمد و گفت: «شما با خانم شعبانی کار دارید؟ من خواهرشان هستم.» پس از احوالپرسی ما با هم و خواهرانمان نیز با هم به سوی پارک لاله حرکت کردیم. از ابتدای حرکت با بسم الله الرحمن الرحیم صحبت را آغاز کردیم، از معرفی خود تا وضعیت شغلی، تحصیلی خانوادگی و مانند آن همه را طی حرکت با هم در میان گذاشتیم. در اثنای حرکت قدری نشستیم و ‌ دوباره حرکت کردیم. پس از آن وی با خواهرانمان برای استراحت میان چمن‌های پارک رفتند و من هم از بوفه داخل پارک مقداری بستنی تهیه کرده و برای آنان بردم و خود نیز در نقطه‌ای دیگر به استراحت و خوردن بستنی مشغول شدم. پس از آن خداحافظی کردیم. روز یکشنبه نزدیک ساعت ۱۱ ظهر خواهرم به خواهر خانم شعبانی زنگ زد و از نتیجه صحبت‌ها پرسید، او گفته بود: نظرش مثبت است، می‌گوید: «نقطه‌ی منفی در او ندیدم.» نظر اخوی شما چیست؟ خواهرم گفته بود: «او هم نظرش مثبت است.» قرار ملاقات دوباره در منزل آنها روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ تعیین شد. به دفتر کار ایشان زنگ زدم، گفتند: «به منزل رفته است.» روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ طبق قرار ساعت حدود چهار بعد از ظهر به منزل آنها رفتیم از پیش خاله و شوهر خاله خود را دعوت کرده بودند، پس از نیم ساعت یک زن و مرد همکار نیز به منزل آنان آمدند. صحبت‌ها را با سؤال و جواب شروع کردیم. از معیار ازدواج و برنامه زندگی و میزان پایبندی به مسائل عرفی و شرعی سؤال کردند و جواب کافی دریافت نمودند. سپس به اطاق دیگر رفته و با خانم شعبانی صحبت‌ها را ادامه دادیم. ایشان گفتند: «من هر روز صبح زود از خانه خارج می‌شوم و تا ساعت چهار بعد از ظهر کار می‌کنم. و وقتی به خانه برمی‌گردم ساعت پنج شش بعدازظهر است، جز روزهای پنجشنبه. و در برخی ایام، ممکن است تا ساعت ۱۰ شب کار کنم. در ضمن ۸۰ درصد ارباب ‌رجوع من مرد هستند.» پرسید: «میزان جهیزیه همسر چقدر برای شما اهمیت دارد؟» جواب دادم: «هیچ!» ادامه داستان در فایل پی دی اف👇👇👇
افراد مجرد داوطلب در کیف یک پیرمرد یهودی که شغل خود را دلال - واسطه- ازدواج می داند. ذکر شده در آثار نویسنده آمریکایی 1914-1986 👇👇👇