eitaa logo
روش مطالعه، تحقیق و نگارش
389 دنبال‌کننده
366 عکس
188 ویدیو
148 فایل
نظر خود را برای مدیر کانال بفرستید. @drhosseins
مشاهده در ایتا
دانلود
*یک * نوع كردنش كمى ناشيانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش؛ كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم. در رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار». خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟» از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانه تر كردم: «خسته نباشى، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم». بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد. پرسيدم «چى گوش ميدى؟» گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم: «انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى». شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد! «فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: «چيه؟ به يه نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه». استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم: «متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره؟». نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: «من استاد هستم تو دانشگاه». قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاكبان اين منطقه است. آقاى عزيزى. در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور. من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند». چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خيلى آدم درست و مهربونيه. بر اساس واقعى، به قلم على ، روانشناس و مربى زندگى 🌹
/سری / نگارش در محفلی دوستانه تعدادی از دوستان دکتر شبیر حضور داشتند و درباره مسائل فرهنگی صحبت می کردند. در این جمع چند تن متأهل بودند و چند نفر هنوز ازدواج نکرده بودند. دکتر شبیر از باب امر به معروف خطاب به دوستان عزب گفت: «عزیزان ازدواج کنید.» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است: «یا معشرَ الشّبابِ عَلَیْکم بالباءة!» یعنی: «جوانان ازدواج کنید.» یکی از دوستان گفت: «دکتر مثل اینکه از اوضاع جامعه خبر نداری! مشکلات سر راه ازدواج اونقدر زیاده که کسی جرأت نمی‌کنه به اون نزدیک بشه.» دکتر شبیر گفت چرا، خوب خبر دارم، ولی شاعر می‌گه مشکلی نیست که آسان نشود ............... مرد باید که هراسان نشود سپس خطاب به دوستان حاضر گفت: «بسم الله بیایید با هم مشکلات ازدواج را مرور کنیم، بعد ببینیم چه میشه کرد. از خواستگاری شروع کنیم، موافقید؟ همه جواب دادند: «خوبه» دکتر گفت: «هر کدام از ما چند مورد خواستگاری رفته‌ایم و با مسائلی روبرو شده‌ایم، هر کدام داستان خواستگاری خود را تعریف کنیم، ببینیم، مشکل چیه؟» 👈💐سپس به آقا سعید گفت: «شما شروع بفرمایید.‌» آقا سعید گفت: «من در مدرسه راهنمایی درس دینی تدریس می‌کردم، جوانترین دبیر مدرسه بودم، با این حال به دلیل رشته‌ی تدریسم، برخی دوستان باسابقه از ازدواج من سؤال می‌کردند، وقتی جواب منفی بود، به شوخی می‌گفتند: «آقا سعید شما دیگه چرا؟! شما عالمان دین باید چهار تا زن بگیرید. و ما را هم به ازدواج تشویق کنید.» وی ادامه داد: «با مدیر هم خیلی صمیمی و رفیق بودم. او مرتب دنبال وساطت بود تا دست مرا زودتر توی حنا بگذاره» با شناختی که از من داشت، منو معرفی کرد به یکی از مدیران دولتی تا در صورت تأیید با خواهر زاده‌ی او ازدواج کنم. در وقت تعیین شده، به دفتر آن مدیر رفتم، او عین مصاحبه‌ی استخدام، فرم‌هایی به من داد تا پر کنم. از تحصیلات و کتاب‌هایی که مطالعه کرده‌ام تا شرکت در راهپیمایی و ... سؤال شده بود. فرم‌ها را پر کردم و به او دادم، با دیدن لیست کتاب‌هایی که خوانده بودم، ابراز شگفتی کرد و زبان به تحسین گشود. بعد شروع کرد به سؤال کردن درباره اطرافیان، - شغل پدر؟ - کشاورز - مادر؟ - خانه دار.... - پدرتان می‌تواند کارهای پستی اداره رو انجام بدهد؟! - فکر نکنم، سن ایشون دیگه اجازه چنین کاری رو به او نمیده. آقا سعید افزود: «پس از خداحافظی، دفتر او را ترک کردم و به منزل برگشتم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدیر پرسید: - پیش آقای لهراسبی رفتی؟ - آره - چطور بود؟! - خوب بود! مدیر بلافاصله به آن آقا زنگ زد تا نظر او را جویا شود. - آقا سعید از صحبت‌های مدیر مدرسه با آن مدیر کل فهمید که شغل پدر سعید- کشاورز- مانع قبول آنهاست. - او تلفنی به مدیر مدرسه می‌گفت: «کسی رو معرفی کن که پدرش در حد مدیر کل باشد.» 👈💐نوبت به آشیخ کمال رسید، طلبه‌ای جوان و خوش سیما با قدی بلند و چهره‌ای نورانی. وی قبلاً به واسطه‌ی یکی از دوستان به دکتر سپرده بود که اگر مورد مناسب پیدا کرد، معرفی کند. با این شرط که پنج شش سال سن او کمتر باشد و ترجیحاً از خواهران طلبه نباشد. دکتر شبیر هم با ذوق و شوق فراوان به جستجو پرداخت و از خانواده‌هایی که دختر جوان و دم بخت داشتند و برخی قبلاً خود التماس دعا داشتند، استمزاج می‌کرد و آ شیخ کمال را به آنان معرفی می‌کرد، ولی با شگفتی بسیار دید به محض اینکه می شنیدند که داماد آخوند است، جا می‌زدند. خلاصه هفت هشت مورد را پیگیری کرد و همه را به دربسته خورد. روزی حیران و شگفت‌زده به این فکر می‌کرد که این خانواده‌ها جوان به این خوبی را کجا می‌توانند پیدا کنند تا به دامادی بگیرند؟! ناگهان در ذهن او برقی زد و با خود گفت: «یافتم!» و افزود بابا! خود شیخ هم گفت طلبه خانم قبول نمی‌کند! خوب رفتار مردم شاید بازخورد نگاه و رفتار خود اوست.» در این محفل دوستانه فرصتی دست داد که دکتر شبیر از شیخ جوان پرسید: «راستی آشیخ کمال، چرا شرط کردی، عروس طلبه نباشد؟!» شیخ که نوبت هم به او رسیده بود، شروع کرد به بیان خاطره خواستگاری اش از دختران طلبه. او گفت: «رفتم خواستگاری در همان جلسه اول، خانم از من پرسید: «نظرتون در باره ولایت فقیه چیه؟!» راستش بهم برخورد و با ناراحتی گفتم: «ببخشید خانم من که برای گزینش استخدام نیومدم! شما باید از من بپرسید کارتون چیه؟ کجا زندگی می‌کنید؟ درآمدتون چقدره؟ و از این جور سؤال‌ها...» بعد هم گفتم: «مثل اینکه من اشتباهی اومدم!» شیخ در ادامه خاطره‌ی دوم خود را هم برای دوستان تعریف کرد. وی گفت: «در جلسه‌ی اول خواستگاری از یک خانم طلبه، از من پرسید: «آیا شما کتابای حضرت آیت الله جوادی آملی را خوندید؟» گفتم: «نه متأسفانه تا حالا توفیق نداشتم بخونم.»
به نام خدا / / از پنجره اتاق به افق چشم دوخته بودم و غروب زیبای خورشید را تماشا می کردم. ناگاه غم سنگینی تمام وجودم را فراگرفت. در درونم دنبال منشأ این احساس بودم. همان طور که به باقیمانده خورشید نگاه می‌کردم، یک باره دیدم به سخن آمد، او شد استاد و من شدم شاگرد. خورشید بدون استفاده از واژه‌ها به سؤال من پاسخ داد: «یک روز دیگر از عمرت گذشت، روزی که جایگزین ندارد. روزهای عمر سرمایه‌ی ماست، از دست دادن سرمایه غم‌انگیز است. گویا امروز آن طور که باید نبوده‌ای، حال آدم سیلی خورده را داری.» خورشید ادامه داد: «اگر فردا هم مرا دیدی، بهتر از امروز باش. از لحظه‌های عمرت به بهترین شکل استفاده کن. برای آن دنیایت توشه جمع کن. چون مرغی سبکبال آماده‌ی پرواز باش و بی‌جهت به دست و پای خود بند مبند. کاری کن که فردا غروب وقتی با هم خداحافظی می‌کنیم، دیگرغمگین نباشی.» داستان غروب جمعه روزی را دوباره به خورشید و افق کردم نظاره غمی سنگین به دل احساس کردم هوای بوی عطر یاس کردم شدم حیران که این غم منشأش چیست؟ دلا! پاسخ دِهِ این پرسشم کیست؟ به ناگه اتصالی نیک رخ داد شدم شاگرد و خور گردید استاد بگفتا با زبانی عارفانه بزد امید در قلبم جوانه: «ز عمرت رفت روز بی بدیلی بود حالت چونان یک خورده سیلی بود سرمایه‌ی ما روزهامان نبر بی سود روزت را به پایان اگر فردا مرا دیدی دوباره برای روز خود کن نیک چاره ز لحظه لحظه هایت توشه برگیر ز دست و پای خود بردار زنجیر بشو آماده‌ی پرواز تا عرش نمان چون مرغ پا دربند بر فرش
یک نفس تا دیدار.pdf
حجم: 1.01M
آیا تا به حال به دنبال راهی برای با بوده‌اید؟ این را بخوانید تا بدانید: چگونه برخی به زیارت حضرت نایل شدند؟ آیا خواجه اشعار مهدوی دارد؟