🌙🌿 ... ساعتی بعد یک نفربر خودش را به منطقه سه راه شهادت رساند. مجروحین را سوار نفربر کردیم. راننده می گفت: دیگر جا ندارم . ولی ما اصرار می کردیم که این یکی را هم سوار کن! همه مجروحین را پشت نفربر جا دادیم. دیگر جا نداشت. در را بستیم و راننده حرکت کرد. خاکریزی نبود، راننده باید سریع از این منطقه عبور می کرد. از داخل سنگر به دور شدن نفربر نگاه می کردیم. ناگهان رنگ چهره همه ما پرید. گلوله تانک عراقی به کمر نفربر اصابت کرد. نفربر در شعله های آتش می سوخت و هیچ راه خروجی برای آن مجروحین وجود نداشت.🔥😱 چند نفری می خواستند به کمک بروند ولی بارش رگبار عراقی آنها را زمین گیر کرد. صدای ناله ی مرگ را اولین بار در آنجا شنیدم. مجروحین در آتش می سوختند و از عمق جان فریاد می زدند.💔 اشک می ریختیم. ناله می کردیم. سوختن بهترین دوستان مان را فقط از دور نگاه می کردیم. با خود می گفتیم: ای کاش همه مجروحین را سوار نمی کردیم. ای کاش.... 😞😭 بوی گوشت سوخته فضا را پر کرده بود. صدای گریه بچه ها قطع نمیشد. با تاریک شدن هوا به سراغ نفربر رفتیم. در را باز کردیم. آنچه می دیدیم باور کردنی نبود. لایه ای از خاکستر و استخوان های سوخته کف نفربر را گرفته بود. هیچ عامل مشخصه ایی از آن همه دلاور وجود نداشت. هیچ چیزی از آنها باقی نمانده بود. 💔🥀 اسامی آنها به عنوان شهدای مفقود الجسد ثبت شد. شهدایی که در راه اسلام از همه وجود خود گذشتند. در وصیت نامه یکی از شهدا نوشته بود: آیا می دانید که این انقلاب و اسلام و این آزادی چگونه بدست ما رسیده است؟! 🖋 حمید داود آبادی 📚شهید گمنام @JahadTaAbbas