🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_83
◉๏༺♥️༻๏◉
صدای بسته شدن در اتوبوس آمد. انگار ضربان قلب من روی هزار رفت. هزار سوال به مغزم هجوم آورد. یعنی مقصدش کجا بود؟ یعنی به مترو میرفت؟ یعنی با هم هم مسیر بودیم؟ نکند او هم در دانشگاهی که من بودم درس میخواند. اما نه. سعید خیلی وقت بود درسش تمام شده بود. سوالات مثل خوره مغزم را آزار میدادند. برایشان هیچ جوابی نداشتنم. میخواستم حرکت بعدیام را تنظیم کنم. که باید چه کار کنم؟ ترمز شدید اتوبوس اما باعث شد کمی به جلو پرت شوم. من که در هپروت هم بودم بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتم. دستم را روی مقنعهام کشیدم تا مرتبش کنم.
-سلام مهلا. تو اینجایی؟
سرم را بلند کردم. با دیدن ریحانه چشمهایم گرد شد. او آنوقت صبح آنجا چه میکرد؟ همانطور به او زل زده بودم. مغزم دیگر توانایی تحلیل علت حضور ریحانه در آنجا را نداشت.
-مهلا چت شد؟ خوبی؟
اگر یکبار دیگر مهلا را بلند میگفت خودم را از پنجره به بیرون پرت میکردم. او که البته خبر نداشت کمی آنطرفتر سعید نشسته است. دستش را گرفتم و محکم کنار خودم نشاندم:
-دارم میرم دانشگاه ثبت نام کنم. کجا رو دارم برم؟
سرش را جنباند و لبخند زد. اگر حرف داییاش را سبز میکرد سرش یک داد بلند میزدم.
-مهلا راستی به حرفهای مامانم فکر کردی؟
داد که نتوانستم بزنم اما سرم را بالا و پایین کردم. به تنها چیزی که فکر نکرده بودم حرفهای سه هفته پیش مادر ریحانه بود. من تمام طول مسیر فقط به جواب رد دادن به شاهرخ و اینکه سعید آن وقت صبح داخل اتوبوس چه کار میکند فکر کرده بودم.
-خب چیه نظرت؟
سوالش را با سوال جواب دادم:
-تو کجا میری ریحانه؟
خندید.
-روش پیجوندنِ جدیده دیگه؟ دارم میرم خونه مادربزرگم. حالش یه کم بده. داییم هم نیست کمکش کنه.
سوالی نگاهش کردم.
-داییت؟
-آره دیگه، دایی مجیدم، خواستگار جنابعالی. اون صبح تا شب آزمایشگاهه. نمیتونه رسیدگی کنه به خانومجونم.
پس اسمش مجید بود. مجیدِ خانوم جون.
-تو مترو پیاده میشی؟
سرم را تکان دادم:
-بله. چند ایستگاه بعد.
ناخودآگاه سرم را به پشت سرم چرخاندم. همانلحظه چشمم افتاد به سعید که داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد. خشکم زده بود چرا. تا آمدم سرم را بچرخانم سرش را سمت من چرخاند. انگار که قبض روح شده بودم. توان حرکت نداشتم. حالا چه کار میکردم. آب دهانم را قورت دادم. او بدون هیچ حرکتی سرش را سمت دیگر گرفت. خدا را شکر که متوجه من نشده بود.
-مهلا من اینجا پیاده میشم. خداحافظ. به حرفهای مامانم فکر کن.
سری جنباندم و با ریحانه خداحافظی کردم. نفسم را محکم بیرون فرستادم. ایستگاه مترو پیاده شدم. خیلی آرام سرم را سمت دیگر چرخاندم. سعید هم پیاده شده بود. نگاهی به پاهایم انداختم و نگاهی به سعید. هرچه توان داشتم در آنها ریختم و از آنجا دور شدم.
ایستگاه سر صبح خلوت بود. من که خیلی عجله داشتم سمت صندلیهای کنار سکو رفتم و نشستم. پایم را تند تکان میدادم. دورتادور ایستگاه چشم چرخاندم. سعید را دیدم. روی سکوی آنطرفی بود. یعنی قطاری خلاف جهت قطار من سوار میشد. نفسم را محکم بیرون دادم. دیگر نمیخواست این لرز و دل آشوبگی را با خودم همراه کنم. تا روی صندلی نشست قطارشان آمد. از جایش بلند و داخل قطار سوار شد. او رفت. من ماندم و سکوی خالی و انتظار رسیدن قطار!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝