#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هفتاد_و_پنجم
#کیوان
اینا هنشون دارن از بین میرن و کسی نمیخواد قبول کنه...
#رسول
داشتم میرفتم پیش دریا که یکدفعه یه چیزی یادم اومد!!
فرهادی؟؟
کاضمی؟؟
مایکل؟؟
چیشد؟؟
خلافکار پرونده قبلی اینجاهم هستن؟؟
وای نه!!
سریع برگشتم سمت آقا محمد و با قدم هایی که هر لحظه سنگین تر میشد رفتم سمتشون...
گوشیمو در آوردم ...
باید به یکی زنگ میزدم که برام لپ تاپ رو بیاره ...
اولین اسم داوود بود!
سریع زنگ زدم بهش ..
یه بوق
دو بوق
سه بوق...
اه کجاست باز این اخوی ما!!😫
یکدفعه با لرزیدن ران پام که برای ویبره موبایل بود به خودم اومدم...
گوشی رو درآوردم یه نگاه بهش انداختم دیدم نوشته داداشی رسول ؟؟
ها؟
یکدفعه یه تلنگر بهم زده و شد همچی یادم اومد...🥺
داوود که الان رو تخت بیمارستان افتاده:(
هیععع...
تلفن رو قطع کردم و زنگ زدم به ایلیا (همکارش)بهش گفتم چندتا وسیله رو برام بیاره ...
خودمم رفتم سمت آقا محمد که یکدفعه یکی دستشو گذاشت رو شونم
برگشتم دیدم فرشید...
اصلا حالش خوب نبود...
به زور رو پاهاش ایست کرده بود ...
رنگ به رخسارش نداشت ...
سریع زیر دستاشو گرفتم و کمکش کردم بشینه رو صندلی...
روی دستش یه دستمال بود ...
بهش گفتم: سرم و کندی؟؟
فرشید: ...
من: پوففف😤
فرشید: رسول داداش میگم چیزی شده؟؟
من: یعنی چی منظورت چیه؟
فرشید: چشمات میگه اتفاقی افتاده!!
من: چشمام؟!!؟
فرشید:آره...
من: راستش... راستش...
فرشید: راستش چی؟؟
من:اون اطلاعاتی که قبل عملیات بهتون گفتم؟
فرشید:خب؟
من:داخلشون متوجه چیزی شدم یعنی محتواش منو به یه چیزی رسوند...
فرشید:چی؟؟
منظورت چیه؟
من: تو پرونده قبلی دو نفر بودن که فامیلشون فرهادی و کاظمی بود؟؟
فرشید: آره خب فرهادی و امیر کاظمی ...
من:ایول!!
خود خودشونن!!
فرشید: ها؟
رسول خوبی؟؟
من:آره آره باید برم سای...
یکدفعه دیدم ایلیا اومد ...
با فرشید بلند شدیم و سلامش کردیم...
ایلیا هم سلام کرد...
یه کیف رو به سمتم گرفت و گفت:داداش رسول اینا همه چیزی که خواسته بودی.. بفرما...
من:آی قربون دستت ممنون داداش ...
ایلیا :آآ رسول میگم داوود چطوره؟
من: هیعع تعریفی نداره چی بگم!!
ایلیا:آخخ الهی بگردم ...آقا عبدی گفت اوضاعش خرابه...😣
من: انشاالله که خوب میشه ...
ایلیا: انشاالله خب با اجازتون باید برم ...اگه کاری داشتید حتما بگین من درخدمتم ...
من:ممنونم داداش برو خدا به همراهت...
ایلیا: خداحافظ👋🏻
سریع کیف و باز کردم و لپ تاپ رو درآوردم بیرون ...
روشنش کردم و سیستم خودمو فلیوا کردم روی لپ تاپ...
سریع رمزمو وارد کردم که پوشه هام اومدن بالا ...
از بین سی و هفتا پوشه یکیش درمورد همین دو نفر بود...
بعد چند دقیقه پیداش کردم و واردش شدم...
فرشید مات و مبهوت بهم نگاه میکرد...
اصلا الان حوصله کار کردن نداشتم ولی مجبور بودم ...به خاطر داوود!!
به خاطر فرزاد!!
از داخل کیف فلشمو درآوردم و به فرشید گفتم:ذفرشید تو اتاق غیر از خودت کسی دیگه هم بود؟؟؟
فرشید: نه تنها بودم فقط گاهی دکتر میومد...
من:پاشو باید بریم اونجا!
فرشید:چیک...
با صدا من ساکت شد...
من:خودشه!!
خود...
پوففف
فرشید:چیه چیشد ؟؟
من: همین کثافت خبر میرسونده!!
فرشید: ههه رسول آروم عه چیه؟؟
کیه؟؟
من:میکشمش ...
میکشمشششش 😡
یکدفعه آقا محمد اومد و گفت: چیه باز چیشده؟؟
کیو میخوای بکشی؟؟
فرشید:آقا ظاهراً رسول یه چیزی پیدا کرده...
محمد:چی؟
منم کلمو کرده بودم تو متن ها و بهشون توجه نمیکردم ...
که آقا محمد نشست کنارمو و لپ تاپ رو ازم گرفت ...
سرمو بردم نزدیکش و قضیه رو گفتم...
محمد ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:رسول اینا رو از کجا آوردی؟؟
من:اونش مهم نیس مهم اینه!
محمد:هنوز نباید اقدام کنیم..😕
فقط میتونیم تحت نظر داشته باشیمشون...
من:نه آقا نههه
باید اقدام کنیم....
مگه دستم بهش نرسه ...
محمد: میگم نه یعنی نه...
توهم پاشو برو یکم پیش کیوان (میدونست شاید پیش اون از این فکرا نکنم )بقیشو بسپار دست من...
من:نمیخوام آقا محمد اه😒
بزار اینو من خودم درستش کنم ...
محمد : یه بار دیگه چیزی بگی دیگه منو نمیبینی ها فهمیدییی!!؟؟
من:اما آقا...
محمد :آقا و ...
پاشو ببینم...
من: اوفففف 😤
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
میشه من ازش بازجویی کنم؟
💔🤨💔
یعنی چی حک شدهه؟؟؟