🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧
#حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧ساعت ۳:۳۰ شب بود و تا ساعتی دیگر هوا روشن میشد. هنوز بین ماندن و برگشتن مردد بودم که دو نفری با هم هُلم دادن داخل آب. اولین موج که به گلویم خود، آب از داخل زخم تا ته ريه ام رفت و شوری نمک، همراه با سرفه های خونی تا مغزم را سوزاند؛ اما چارهای نبود، باید فین می زدم. فقط سرم نباید زیر آب می رفت.💧
کمی که از ساحل دشمن جدا شدیم معصوم زاده و
#منطقی که تا آن لحظه زیر بغلم را گرفته بودند و کمک میکردند، یک آن رهایم کردند. معصوم زاده گفت: این دیگه بردن نداره! یکی شان رفت به سمت چپ و آن دیگری به سمت راست و من فکر کردم که خسته شدن و رهایم کردند، اما خیلی زود برگشتند و دوباره زیر بازوهایم را گرفتند.
کمی فین زديم و جلو آمدیم. همه طرف آب بود درست مثل وسط دریا. اصلاً ساحل پیدا نبود. معصوم زاده می گفت: از این طرف برویم و
#علی_منطقی طرف دیگر را نشان میداد. فهمیدم جهت را گم کردهاند. به سمتی که مطمئن بودم ساحل
#خرمشهر است، چرخیدم و با کف دست روی آب زدم تا جهت را نشانشان بدهم. بالاخره تسليم نظر من شدند.
به سمتی که آمده بودیم، فين زدیم. مقداری آمدیم و باز این دو زیر بغلم را رها کردند و رفتند و دوباره آمدند. این صحنه تا چند بار تکرار شد و هر بار من فکر کردم جهت را گم کردهاند؛ اما نمی دانستم که هر دو زخمی اند و خسته شده اند و گلوی شکافته من را که میبینند بیشتر ناامید میشوند. اما انگار وجدان رهایشان نمیکرد و دلشان نمی آمد که مرا وسط
#اروند رها کنند.
توی آن
تاریکی، یکباره چشم منطقی به یک باک بنزین قایق موتوری افتاد که روی آب افتاده بود. پیدا بود قایق را زدهاند. تکه های سوخته قایق، کمی آن طرفتر با جریان آب به سمت
#خلیج_فارس میرفت. منطقی شنا کنان به طرف باک بنزین رفت و آن را آورد و گذاشت زیر شکم من و همانجا گفت:آخیش راحت شدیم از دست این اوسا کریم.
توی برزخ بین مرگ و زندگی لبخندی روی لبم گُل کرد. چند متر به راحتی آمدیم که رگبار تیربارچی های دشمن از پشت سر سرعتمان را بیشتر کرد. تیرهای سرخ وزوزکنان به سینه آب می خوردند، کمان می کردند و می رفتند رو به آسمان. هر آن منتظر بودم گلوله ای پشت سرم بنشیند و مغزم را متلاشی کند.
نمی ترسیدم ولی نگران این دو
#غواص مجروح بودم که صدای رگبار که بلند می شد هر دو سر شان را زیر آب میبردند و بعد از چند ثانیه بیرون میآمدند. رگبار تیربارها و شلیک آرپیجی تمام شد و جایش را به انفجار پیدرپی
#خمپاره روی آب داد. خمپارهها مثل شهاب سنگ از آسمان فرود می آمدند و با انفجارشان روی آب، حجمی از آب بالا میرفت و روی سر و صورتمان میریخت. هر چه جلوتر می رفتیم لاشههای قایقهای متلاشی شده خودی بیشتر میشدند.
قریب یک ساعت بود که روی آب بودیم و فین می زدیم که یکدفعه پاهایمان به گل نشست.
هوا هنوز تاریک بود، اما منورها نشان میدادند که آب جزر شده و ما باید مسافت زیادی را از داخل گل و لای که بوی ماهی مرده میداد، عبور کنیم. سرم گیج می رفت. گلویم از شدت آب شور اروند می سوخت. رمقی در پاهایم باقی نمانده بود. این دو نفر که تا حالا جورم را کشیده بودند، با وجود زخمشان و پاهایی که تا زانو توی گل رفته بود، دیگر نمی توانستند دستم را بگیرند.
چارهای نبود به هر شکل باید این ۱۰۰ متر را از میان گل و باتلاق میرفتیم.
می رفتیم و میافتادیم. بالاخره رسیدیم به جایی که مقابلمان پر از
#سیم_خاردار و موانع
#خورشیدی بود. سیدحسین معصوم زاده گفت:اشتباه آمدیم اینجا جزیره
#ام_الرصاصه و ما با دست خودمان آمدیم داخل عراقی ها...😢
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄