『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌شانز
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  کمک کنین، یکی نیست منو بیاره پایین؟ فاطمه ... فاطمه...  آخه مامان جون، من که نمی تونم بیارمت پایین، چهار پایه هم که نمی رسه. باید صبر کنی تا خودش برگرده.  خدایا ! چه کاری کردم. بگو حالا وقت شوخی کردن بود؟ مادر هنوز داشت داد می زد. بنده خدا نزدیک نیم ساعت روی یخچال گیر کرده. آن روز برای ظهر آبگوشت بار گذاشته بودیم. قرار بود برای ناهار مهری خانم و اشرف خانم هم بیایند خانه ما. به محض اینکه امیر آقا میآمد مرخصی همه برادر و خواهرهاجمع می شدند خانه پدر، نمی دانستیم چند روز می ماند و می ترسیدیم نتوانیم او را ببینیم. فاصله مرخصی آمدن هایش هم آنقدر زیاد بود که برای برگشتنش لحظه شماری میکردیم. نگرانی از وضعیت جنگ و خبرهایی که از عملیاتها میشنیدیم هم به نگرانیامان اضافه می کرد. حالا بازامیرآقا آمده بود و مادر سور و سات آبگوشت راعلم کرده بود. امیر آقا آمد خانه و مادر را صدا زد. مادر با همان مهربانی همیشگی رفت جلو و از دیدن سنگکهایی که روی دست امیر آقا بود تعجب کرد. نه اینکه امیر اهل کمک کردن نباشد، بنده خدا اصلا خانه نبودکه بخواهد کمک کند. مادر سر شوخی را باز کرد:»یعنی شما رفتی سنگک خریدی؟چطور شده؟ مامان قربونت بره. فکر کنم دیگر وقتش است که برا پسرم زن بگیرم. شما که اهل این کارها نبودی، نکنه همین را می خواهی به من بگی؟ باشه بذار بابا بیاد حتمابهش میگم. امیر آقا اول سرش را انداخت پایین و خجالت کشید، بعد دید مامان دست از شوخی بر نمیدارد سنگکها را داد به من و رفت طرف مامان، بعد با یک حرکت سریع مامان را بغل کرد و گرفت روی دستش. بعد از پله‌ها رفت بالا. هم من و هم مادر ترسیده بودیم. مادر از اینکه روی دست بلند شده و من از اینکه مبادا بیفتد. سنگکها را روی سفره گذاشتم و دویدم دنبالشون. امیر آقا مادر را گذاشت روی یخچال روی پله‌ها و خودش نشست روبرویش.😂 اما مامان هنوز دست از شوخی برنداشته بود. خیلی خوب مامان جان چرا تهدید میکنی؟ بذار بابا برگرده حتما میگم، خیالت راحت.😁 امیر آقا از پله هارفت پایین و گفت: حالا که اینطور شد خودت بیا پایین بعد برو هر کاری می خوای بکن.☺️ امیر آقاکه از در خانه بیرون رفت فهمیدیم مادر را واقعا رهاکرده تا تنبیه شود. چهار پایه ای که داشتیم کوتاه بود و مادر جرأت پریدن روی آن را نداشت. من هم نمیتوانستم کاری بکنم. نزدیک ظهر که امیر آقا و بابا برگشتند خانه، هنوز مادر روی یخچال بود و صدا میزدکه یکی به کمکش برود. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365