eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیست‌ُپنج
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  باز هم تمرینهای دفاع شخصی بود. این دفعه قرار بود آقا به ما یاد بدهد که چطور چاقو را از دست رقیبمان بیرون بیاریم و از همان بر علیه خودش استفاده کنیم. آن روز طبق معمول یکی از بچه‌ها باید داوطلب تمرین می شد. که از بچه‌های شوخ و پرتحرک گروه بود داوطلب شد. از َ همان اول تمرین مسعود شوخی اش گرفته بود.مدام با امیرآقاکل انداخت و سر به سرش می‌گذاشت و سعی میکرد مانع از انجام فن شود. بالاخره امیر آقا که استاد این کار بود، فن را اجرا کرد و مسعود را زمین زد. حالا باید چاقو را زیر گلوی مسعود میگذاشت. مسعود مدام دستش را روی زمین میزد و قوپی میآمد. امیر آقا هم برای اینکه حال مسعود را بگیرد کمی چاقو را فشار داد و از روی سینه‌اش بلند شد. مسعود خیلی آرام دستش را زیر گلویش گرفت و بلند شد. چشمان همه گرد شد. برگشتیم طرفش و دوره‌اش کردیم. سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. با سر و صدای ما امیر هم برگشت. رد چاقو زیر گلویش مانده بود. چند قطره خون هم یواش یواش داشت خودش را نشان میداد. طفلی گردنش شده بود مثل قربانی که از دست قصاب فرار کرده باشد. امیر آقا دستش را گرفته بود و با ناراحتی نگاهش میکرد. و می‌گفت: تقصیر خودت بود. آخر چرا اینقدر تکان میخوری؟ حالا درد نداری؟ 😢 میخواهی بریم بهداری؟ امیر آقا پشت سر هم سوال میکرد و مسعود هم خودش را لوس میکرد.🙃 بالاخره گفت: طوری نیست و نیاز به بهداری هم نداره. ولی تا آن زخم زیر گلوی مسعود خوب شود امیر آقا پکر بود.😞 وقتی کسی جدیت امیر آقا را در تمرینات میدید فکر میکرد این آدم اصلا رحم و مروت در دلش ندارد. ولی رفتارش بعد از تمرین‌ها کاملا فرق داشت. ًروی دیگر امیر آقا وقتی بود که بچه‌ها بعد از تمرینات طولانی و خسته کننده غواصی میخوابیدند، آن وقت امیر آقا و گروهش فعال میشدند. امیر با ، و شهیدمحمدحسن‌اکبری جمع قشنگی را تشکیل داده بودند.✨ هر روز یکی از بچه‌های داخل چادر مسئول کارهای عمومی میشد. کارهایی مثل غذا گرفتن، آماده کردن سفره و جمع کردن سفره، شستن ظرفها و تحویل دادن آنها به خادم بعدی. در جبهه به این نقش شهردار می گویند ولی معمولا ما می‌گفتیم خادم الحسین(ع). گاهی بعضی از بچه‌ها بعد از تمرینات شبانه خسته میشدند و ظرفهای شام را میگذاشتن تا فردا صبح قبل از ناهار بشویند و به خادم بعدی تحویل بدهند، وقتی صبح بیدار میشدند می دیدن ظرفها شسته شده و آماده است. گاهی لباسهای نشسته را که کنار گذاشته بودند تا بشویند روی طناب میدیدن و نمی‌فهمیدندچه کسی شسته. سرویسهای بهداشتی که جای خود داشت، هر روز صبح تمیز بود و کسی نمیدانست چه کسی مسئول نظافت آنهاست.... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 از همه سختتر پر کردن تانکر آب بود. به خاطر حفظ امنیت بچه‌ها چادرها با فاصله دورتر از آب بنا میشد. برای پر کردن باید یک نفر با شیر دوشهای ۲۰ لیتری را که برای این کار گذاشته بودیم، حد اقل ۳۰ مرتبه فاصله طولانی بین تانکر تا آب رودخانه را میرفت و برمی- گشت. معمولا وقتی ما خواب بودیم امیر آقا و بچه‌های مخلص گروهش این کار را انجام میدادند. همه اعضای این گروه شدند و ما بعدها فهمیدیم یکی از راههایی که باعث میشود انسان محبوب خدا شود و مزدش را که شهادت است بگیرد، همین است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: آزاده وجانباز (همرزم‌شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار داده‌ایم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گردد. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیستُ‌هفت
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هوا سرد بود. سردی هوا باعث شده بود لباسهای مثل فریزر سرد و خشک شود، به سختی میشد دست و پاهایت را تکان بدهی. نزدیک سه ساعت تمام فین زده بودیم و حاال داشتیم به ساحل بر می‌گشتیم. از شدت خستگی و خواب داشتم از حال میرفتم. دیگر نفسم به شماره افتاده بود. ای کاش الان در رختخواب بودم. بچه ها یکی یکی به خشکی میرسیدند و خودشان را روی خاکهای نرم ساحل ولو میکردند. بعضیها دیگر توان بلند شدن نداشتند. بعضی از بچه‌ها حتی نمیتوانستند دستهایشان را بالا بیاورند و زیپ لباس غواصی را پایین بکشند. فقط چند متر مانده بود تا من هم خودم را روی خاکها رها کنم و چند دقیقه سرم را رو به آسمان بگیرم، چشمهایم را ببندم و استراحتی به دست و پاهایم بدهم. باز هم چند نفر از آنهایی که توان جسمی بیشتری داشتند سر پا بودند. خدای من این همه انرژی را از کجا میآورد؟ باز هم داشت کفش و جوارب غواصی بچه‌ها را بیرون می‌آورد. همیشه به این فکر میکنم که در شرایط عادی شاید این بچه‌ها حتی برای پوشیدن اورکت و پیراهن هم به یک غریبه کمک نکنند، اما اینجا، همه مثل یک روح درتنهای مختلف هستند. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 کسی که از بقیه بزرگتر و قوی‌تر است خم میشود و جوراب از پای بقیه بیرون می‌آورد. اینجا چه چیزی هست که در شهرها نیست؟ آن چیزی که اینجا به بچه‌ها روحیه میدهد، جنگ نیست، مطمئنم، چون در شهرها و کشورهای دیگر هم جنگ بوده، پس باید دنبال دلیل مهمتری بگردیم. خدای من چقدر سرد است. انگار بیرون از آب سردتر از داخل آب است. کاش یک پتو داشتم.  اه... چه خبره؟ آقا چه کار میکنی؟... باز شوخی‌ات گرفته؟ ...تو رو خدا منو بذار زمین. باشه نمی خواهم که تا آخر بالا نگهت دارم، حتما میذارمت زمین. ولی نه روی خاک، داخل آب.  نه! نه! دیگر نمیتوانم شنا کنم، خواهش میکنم. ای کاش امیر آقا میدانست الان وقت شوخی کردن نیست. لااقل میگذاشت کمی استراحت کنم بعد. وای دوباره داره بر میگرده. باید سریعتر دور شوم. نمیخواهم دوباره شنا کنم.  وایسا بابا کاریت ندارم، می خواهم کمکت کنم.  حمید جان!  حمید !  نمیخواهم، برو سراغ یکی دیگر. تا خود چادرها دویدم. باید کمی استراحت کنم یکی دو ساعت دیگر اذان صبح میشود و باید دوباره بلند شویم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دوست و همرزم شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
‌ #خط‌آخر_کربلای۴🌾 قسمت: ششمـ ✍این داستان: #اروندکنار. ابوشانک. آبادان: ... بعضی‌ها ۱۵-۱۰ تا نارنج
🌾 قسمت: هفتمــ ✍این داستان: گام‌آخر، ، شهادت - بعد از ماه‌ها آموزشهای سخت و طاقت فرسای غواصی بالاخره هنگام عملیات در شب چهارم دیماه سال ۶۵ فرا رسید و دسته‌ها حرکت کردند. دو دسته به فرماندهی ¹ و ² و دسته ویژه ³ که باید روی کمین دشمن در کشتی به گل نشسته عمل میکردند.⁴ رضا با قد رشید و لباس غواصی پلنگی سبز و سیاه رنگی که به تن داشت، کلاش تاشویی را حمایل کرده و سومین نفر جلوی دسته و پشت سر مطهری و جامه بزرگ قرار گرفت. چهره‌اش زیباتر و نورانی تر از قبل شده بود. خلاف فرمانده دسته، معاون دسته‌ها در عقب ستون قرار گرفتند. مطهری به آنها گفت: اگر کسی جاماند، آنها را هدایت کنید و هل بدهید که نمانند. داخل آب برای احتیاط هر ستون با یک طناب طویل به هم وصل شدند و هر دو متر یکی دستش را داخل حلقه طناب کرده بود.۵ از نیزارهای حاشیه خرمشهر رد شده و آرام آرام وارد آبراه کنار اروند رود شدند بی سر و صدا در آبراه نشستند. با لجن‌های کنار ساحل سر و صورت و لباس و سلاحشان را استتار کردند. اصغر تابعی، آرپی‌جی زن دسته دوم و سعیدنظری کمکش بود. برادر اصغر در گردان ۱۵۴ غواص بود و باید چند کیلومتر بالاتر به آب میزدند. بالای سرشان منورهای خوشه‌ای از همان لحظه اول، آسمان را مثل روز روشن کرده بودند. در شلمچه درگیری شروع شده و نور زردی کل خرمشهر و منطقه عملیاتی را روشن کرده بود. رمز عملیات اعلام شد۶ ، و ستون بی هیچ ترس و واهمه‌ای وارد آب‌های خروشان و سیاه اروند شد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- شهید. ۲- شهید. ۳- شهید. ۴- کشتی بین ام‌الرصاص و عقبه دشمن بود و نیروهای ویژه عراق بدلیل حساسیت و مهم بودن موضع در آن مستقر بودند. ۵- حجه الاسلام حاج احمد فراهانی: برای اینکه بچه‌ها بتوانند از آب رد بشوند، یک طنابی را گره زده بودند و بچه‌ها دستشان را از داخل حلقه گره آن طناب رد میکردند تا کسی جانماند حتی اگر شهید شد. ۶- يا محمد رسول الله (ص).
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خط‌آخر_کربلای۴🌾 قسمت: هشتم ✍این داستان: گام‌آخر، #کربلای۴، شهادت ....چند لحظه بعد، از گرداب بیرو
‌ از جلو به طرفشان تیراندازی نمی‌شد، انگار در مقابل آنها هیچ نیرویی وجود ندارد. نرسیده به ساحل به جایی رسیدند که میشد فین‌هایشان را در آورند. به بچه ها اعلام شد که فینها را از پایتان در آورید، اما ناگهان دشمن که با دوربینهای دید در شب منتظر نزدیک شدن آنها بود آتش شدید روی آنها را شروع کرد. اولین کسی بود که تیر خورد.¹ نفر پشت سر به او گفت امیرآقا بیا برگرد گفت: هیچی نگو، هرجا که نتوانستم بیایم هلم بده. زنده بود ولی حاضر نشد برگردد که مبادا روحیه بچه ها خراب شود. محمدمختاران² هم به دنبالش تیر خورد. بالاخره به ساحل و موانع رسیدند. گذشتن از موانع زیر آتش و دید دشمن کاری سخت بود. ارتفاع دیوار سیم‌خاردار کلافی زیاد بود و بشکه های فوگاز و بعد از آنها خورشیدی و موانع فلزی زیادی قرار داشت...³ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: ١- شهیدامیرطلایی، شهادت: کربلای۴ ۲- ، شهید محمد مختاران فرزند علی اکبر تولد: ۱۳۴۷/۱۲/۱۶ همدان شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ کربلای ۴ ۳- حاج کریم مطهری: دشمن با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بود آمادگی کافی داشت و از طرفی این همه سروصدا و عبور از اروند .... تقریبا نیم ساعت قبل از اینکه ما به خط بزنیم و کمی پیشتر عملیات از سمت شلمچه شروع شده بود و درگیری خیلی شدید بود بنابراین دشمن هوشیار بود. پشت سنگرهای بتونی خودشان روی خاک‌ریز، سلاحهای خیلی پیشرفته و حتی توپهای ۲۳ و ضد هوایی آورده بودند و گذاشته بودند و بچه‌های را روی آب میزدند. اصطلاحا به حالت تیغ (تراش با ضد هوایی نفر میزد. ما به ۵۰ متری که رسیدیم درگیری شروع شد. حالا از یک طرف باید با امواج آب مبارزه میکردیم که ما را با خود نبرد و از طرفی هم باید با دشمن مبارزه می‌کردیم. در همان درگیریها خودمان را به سیم خاردار و خورشیدیهای دشمن رساندیم، حدوداً در ۲۰-۱۵ متری خط دشمن ...   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
(ع)همدان ✍... وقتی پا به گردان گذاشتیم، به جمع صمیمی و یک‌دل بچه‌های گردان غواصی جعفر طیار پیوستیم. جمعیتی که در مقایسه با دیگر گردان‌ها، صفا و صمیمیتش رنگ و بوی دیگری داشت. گردان‌های دیگر، استعداد گردانی داشتند و جمعیتی بالغ بر دویست و اندی نفر را در خود جای می‌دادند، اما اینجا، یگان غواصی جعفر طیار بود؛ یک یگان تخصصی با جمعیتی حدود 140-150 نفر، با احتساب نیروهای پشتیبانی و... در این میان، ، رفیقی داشت از جنس جان؛ . رضا دانشجوی پزشکی بود و محمدحسن، مهندسی می‌خواند. رابطه‌شان باهم خیلی عمیق و صمیمی بود. گویی نه پزشکی برای رضا مهم بود و نه مهندسی برای محمدحسن. رفتاری داشتند که انگار نه انگار اینها کسانی هستند که پزشک و مهندس اند. علاوه بر رضا، چند نفر دیگر هم بودند؛ شهیدان و و... یک جمع باصفا و صمیمی که محفل شبانه‌شان گرمابخش دل‌ها بود. در روز، با همه بچه‌ها بودند و در کنارشان زندگی می‌کردند، اما شب‌ها، جمع خودمانی و خصوصی‌شان شکل می‌گرفت. 👇👇👇