eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
902 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🕊کلمه شاه را وارونه می نوشتیم یعنی شاه سرنگون شده و کلی میخندیدیم. فردای آن روز ماموران شهربانی با رنگ دیوارها را رنگ می کردند و آنجا نگهبان میگذاشتند تا اگر دوباره رفتیم ما را دستگیر کنند. ما هم محل قرار را عوض میکردیم و به شعارهای قبلی یک شعار دیگر اضافه میکردیم، این دفعه با یک رنگ دیگر مینوشتیم:" ننگ با رنگ پاک نمی شود" . این کارها درماه‌های پایانی سال ۶۵ بیشتر شد تا اینکه انقلاب پیروز شد.🌸 بعد از انقلاب هر جا که احساس میکردیم لازم است برویم و میتوانیم مفید باشیم وارد میشدیم. از جمله این موارد کمیته انقلاب اسلامی بود. همه انقلابهای دنیادر اولین روزهای پیروزی خود برنامه ریزی میکنند و نهادهایی راه می‌اندازند که بتوانند از انقلابشان مراقبت کنند. مردم ایران هم از همان روزهای اول دور هم جمع میشدند و با کمک روحانیانی که از قم جهت میگرفتند، کارهای شهر را سر و سامان میدادند. همان روزها آدمهایی که هر کدام خودشان را صاحب انقلاب میدانستند و می خواستند از دولت سهم بگیرند سعی میکردند با شلوغ کردن و به هم ریختن اوضاع حرف خودشان را پیش ببرند. امام دستور داد که سپاه و کمیته انقلاب تشکیل شود. مردم همان طور که قبل از انقلاب در مسجدها جمع میشدند و فعالیت می کردند حالا با اسم بسیج و کمیته کارها را ادامه میدادند. کمیته در همین خیابان باباطاهر پشت مسجد میرزا داوود بود. ما هم سریع خودمان را به کمیته معرفی کردیم تا هر کاری که میتوانیم انجام بدهیم. یکی از بهترین خاطرات ما دراین ایام گشتهای شبانه بود. ما از طرف کمیته مأمور میشدیم که به کمک بچه‌های شهربانی برویم و برای تأمین امنیت شهر به آنها کمک کنیم... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌بیستُ‌هفت
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هوا سرد بود. سردی هوا باعث شده بود لباسهای مثل فریزر سرد و خشک شود، به سختی میشد دست و پاهایت را تکان بدهی. نزدیک سه ساعت تمام فین زده بودیم و حاال داشتیم به ساحل بر می‌گشتیم. از شدت خستگی و خواب داشتم از حال میرفتم. دیگر نفسم به شماره افتاده بود. ای کاش الان در رختخواب بودم. بچه ها یکی یکی به خشکی میرسیدند و خودشان را روی خاکهای نرم ساحل ولو میکردند. بعضیها دیگر توان بلند شدن نداشتند. بعضی از بچه‌ها حتی نمیتوانستند دستهایشان را بالا بیاورند و زیپ لباس غواصی را پایین بکشند. فقط چند متر مانده بود تا من هم خودم را روی خاکها رها کنم و چند دقیقه سرم را رو به آسمان بگیرم، چشمهایم را ببندم و استراحتی به دست و پاهایم بدهم. باز هم چند نفر از آنهایی که توان جسمی بیشتری داشتند سر پا بودند. خدای من این همه انرژی را از کجا میآورد؟ باز هم داشت کفش و جوارب غواصی بچه‌ها را بیرون می‌آورد. همیشه به این فکر میکنم که در شرایط عادی شاید این بچه‌ها حتی برای پوشیدن اورکت و پیراهن هم به یک غریبه کمک نکنند، اما اینجا، همه مثل یک روح درتنهای مختلف هستند. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365