『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدمحمودرضا_حقیقی متولد ۱۳۴۶ در #اهواز برادر کوچکتر شهیدمحمدرضاحقیقی که یک سال و هشت ماه کوچکتر از
🌸معرفی نامه 🌸 یک سال و هشت ماه بعد از محمدرضا در سال۶۴ در اهواز و در خانواده ای متدین و مذهبی به دنیا آمد. مادر و پدر شهید اصالتشان یزدی بود اما در اهواز به دنیا آمده‌ و زندگی می کردند. مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی در مورد پسرانش میگوید: پسرانم دوران کودکی پر جنب‌وجوشی داشتند. همسرم فرهنگی بود؛ لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی می‌کردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت ما از غنا دوری می‌کردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت می‌کرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما می‌پرسید پاسخی به‌جز مال حلال نمی‌دادم. از کودکی بچه ها سعی می کردیم تا فرایض دینی را به آنها آموزش بدهیم مثلا: محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه می گرفتند. محمودرضا بسیار با ادب و محجوب بود. محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچک‌تر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادتشان هم کوچک‌تری و بزرگ‌تری را رعایت کردند. بچه‌ها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان می‌رفتند، سپس به خانه می‌آمدند. محمودرضا سه ترکش از عملیات ۸ در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را درآورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکش‌های دیگر را هم از بدنش در بیاورد. قبل از عملیات کربلای چهار می‌گفت: مادر جان نگاه کن دیگر نمی‌توانم دمپایی را درست به پایم کنم. انگشتانم حس ندارد، هربار که از او می‌خواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی می‌گفت: «هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم می‌روم». وی در سال شهادتش آخر دبیرستان و از نظر درسی زرنگ بود. بچه ای با استعداد که در سال سوم بودنش از دانشگاه امام صادق(ع) نامه ای دریافت شد که از خانواده اش خواسته بودند تا مدارکش را که در این دانشگاه قبول شده بود برایشان ارسال کنند. مادر شهید در این باره می گفت: بعد از شهادت محمودرضا و دریافت آن نامه، از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمی‌آید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمی‌دانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است؛ هیچ کدام از کارهای‌شان بوی ریا نداشت. یازده ماه بعد از محمدرضا؛ محمودرضا در عملیات ۴ شرکت کرد و در شهید شد. چهارده سال بعد در سال ۷۸ محمودرضا را به همراه ۶۰۰ شهید ابتدا به مزار امام خمینی(ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند. چند شب قبل از اینکه محمودرضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبه‌روی حرم امام رضا(ع) ایستاده‌ام و خادم‌ها دور من را گرفته‌اند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند، ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم؛ ولی دوباره خادم‌ها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند «پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند». سه روز بعد جنازه محمودرضا رسید؛ چند تکه استخوان و یک پلاک و تکه‌ای از بادگیرش بود. گاهی از من می‌پرسند، از اینکه فرزندانت شهید شده‌اند ناراحت نیستی؟ اشک نمی‌ریزی؟ می‌گویم کسی ناراحت می‌شود و اشک می‌ریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند. 🌺یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌺