🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
برادر شهید مدافع حرم شهید #سیداحسان_میرسیار در ارتباط با نحوه اعزام شهید به سوریه گفت: یک گروه قرار بود از لشکر #محمدرسول_الله اعزام بشود وقتی شهید متوجه شدند بسیار #تکاپو کردند تا بتوانند اعزام بشوند و در نهایت در گروه دوم ثبت نام کردند. اما با توجه به اینکه یک نفر از گروه اول انصراف داد ایشان توانستند با گروه اول به سوریه اعزام بشوند.
ایشان دو اعزام به #سوریه داشتند که دراعزام اول در اربعین حسینی برگشتند که از دو ناحیه ترکش خوردند و #جانباز شدند و در دومین اعزام خود شهید شدند.
وی در درباره آخرین دیدار خود با شهید گفت: آخرین دیدار ما قبل از اعزام دوم در دی ماه سال ۹۴ ا بود که برای بدرقه ایشان به فرودگاه رفتم.
برادر
شهید مدافع حرم درباره خبر شهادت شهید گفت: اولین سه شنبه بعد تعطیلات بود که مسوولین لشکر ۲۷ محمد رسول الله خبر شهادت ایشان را به ما دادند و گفتند: ایشان #مفقودالاثر هستند. بعد از آخرین مکالمه ایشان با بی سیم تقریبا ۱۶ دقیقه بعد بی سیم دست دشمن بود.
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدمحمودرضا_حقیقی متولد ۱۳۴۶ در #اهواز برادر کوچکتر شهیدمحمدرضاحقیقی که یک سال و هشت ماه کوچکتر از
🌸معرفی نامه #شهیدمحمودرضا_حقیقی🌸
یک سال و هشت ماه بعد از محمدرضا در سال۶۴ در اهواز و در خانواده ای متدین و مذهبی به دنیا آمد. مادر و پدر شهید اصالتشان یزدی بود اما در اهواز به دنیا آمده و زندگی می کردند. مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی در مورد پسرانش میگوید: پسرانم دوران کودکی پر جنبوجوشی داشتند.
همسرم فرهنگی بود؛ لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی میکردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت ما از غنا دوری میکردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت میکرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما میپرسید پاسخی بهجز مال حلال نمیدادم.
از کودکی بچه ها سعی می کردیم تا فرایض دینی را به آنها آموزش بدهیم مثلا: محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه می گرفتند. محمودرضا بسیار با ادب و محجوب بود.
محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچکتر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادتشان هم کوچکتری و بزرگتری را رعایت کردند. بچهها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند، سپس به خانه میآمدند.
محمودرضا سه ترکش از عملیات #والفجر۸ در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را درآورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکشهای دیگر را هم از بدنش در بیاورد.
قبل از عملیات کربلای چهار میگفت: مادر جان نگاه کن دیگر نمیتوانم دمپایی را درست به پایم کنم. انگشتانم حس ندارد، هربار که از او میخواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی میگفت: «هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم میروم».
وی در سال شهادتش آخر دبیرستان و از نظر درسی زرنگ بود. بچه ای با استعداد که در سال سوم #مفقودالاثر بودنش از دانشگاه امام صادق(ع) نامه ای دریافت شد که از خانواده اش خواسته بودند تا مدارکش را که در این دانشگاه قبول شده بود برایشان ارسال کنند.
مادر شهید در این باره می گفت: بعد از شهادت محمودرضا و دریافت آن نامه، از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمیآید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمیدانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است؛ هیچ کدام از کارهایشان بوی ریا نداشت.
یازده ماه بعد از #شهادت محمدرضا؛ محمودرضا در عملیات #کربلای۴ شرکت کرد و در #جزیره_سهیل شهید شد. چهارده سال بعد در سال ۷۸ محمودرضا را به همراه ۶۰۰ شهید ابتدا به مزار امام خمینی(ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند.
چند شب قبل از اینکه محمودرضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبهروی حرم امام رضا(ع) ایستادهام و خادمها دور من را گرفتهاند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند، ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم؛ ولی دوباره خادمها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند «پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند». سه روز بعد جنازه محمودرضا رسید؛ چند تکه استخوان و یک پلاک و تکهای از بادگیرش بود.
گاهی از من میپرسند، از اینکه فرزندانت شهید شدهاند ناراحت نیستی؟ اشک نمیریزی؟ میگویم کسی ناراحت میشود و اشک میریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند.
🌺یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌺
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِههآیِشُھـَدآوَمَنْ🌿
دلنوشته ای برای شهید
تقدیم به سرداران بی مزار .....به آنان که هیچ گاه چشمان منتظر مادرانشان بازگشتشان را ندید .....تقدیم به شهدای #مفقودالاثر لاله جین
🌹🌹🌹🌹🌹
آن روز که میرفتی برایت قرآن گرفتم..... پشت سرت آب ریختم.... بند پوتین هایت را محکم بستم ....همه مهربانی ام را به چشمانت گره کردم که برگردی ....
آن روز حتی دیوارهای کوچه هم شوق #شهادت را در چشمان تو می دید و من نفهمیدم چه شد که فراموش کردم همان جا با تو عهد ببندم که برگردی ......
کجا آرمیده ای جان مادر ....کدام دست آلوده ای سینهات را درید ..... کدام چشمان ناپاکی قلب عاشقت را نشانه گرفت .... کدام خاکی تو را در آغوش کشیده است .........نکند هنوز زیر آفتاب سوزانی ....نکند برنگردی .....نکند هنوز هم فکر میکنی من منتظرم رشید و تمام قامت برگردی .....نه .....من منتظر یک نشانه کوچکم ....یک تکه از سربندت....یک تکه از پیراهنت ...و چه میشود به حرمت مادری ام یک تکه از استخوان هایت برگردد ....😭
به لحظه پر کشیدنت قسم .....و قسم به حرمت اشکهای ریخته شده در فراقت اگر می شود ....اگر میتوانی برگرد ...... قبل از آنکه چشمانم بی نور شودو قبل از آنکه با قلبی منتظر به خاک روم....💔🍂
🌹🌹🌹
ن:خانم بحیرایی
@Shahadat1398
🌹🕊
#او_خودش_را_معرفی_کرد
❣در سال 1373 تعدادی از #شهدای_گمنام🕊 را به معراج شهدا آوردند.
در همان شب یکی از کارکنان #معراج در خواب می بیند که فردی به او می گوید: « من یکی از شهدای گمنامی هستم که امشب آورده اند. سال هاست که خانواده ام خبری از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارکم را که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعی من است و داخل کیسه ای گلی به همراه پیکرم می باشد، بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند.» بعد از این که این برادر خوابش را بازگو می کند، کسی تحویلش نمی گیرد، اما با دیدن مجدد این خواب و با اصرار او، پیکرهای شهدا بررسی می شوند و در کنار یکی از اجساد، کیسه ای پیدا می شود که با گل همراه بود و برادران #تفحص چون احتمال داده بودند از خاک شهید است، ضمیمه جسد کرده بودند. چیزهایی که شهید گفته بود، درون آن بود. بعد از #شناسایی جسد، معلوم شد که ایشان در سال 1365 #مفقودالاثر شده است و در سال 1361 هم یکی از چشم هایش را از دست داده بود.🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان✋
شاید خیلی از شما بزرگوارن در #جنگ دفاع #مقدس نبودید و اگر بودید #یادتون نیست ولی #خواهران زیادی هم ممکنه باشند و از جنگ و #جبهه و شهدا چیزای زیادی #یادشونه
خودم اونموقع #هشت سالم بود
البته وقتی #داداشم برای اخرین بار ب #جبهه رفت و #عملیات سختی داشت 😔
برادرم فرمانده #لشکرجعفرطیار بود کسانی ک یادشونه #عملیاتها و ایثار جوانان عزیزمونو
#کربلای4
عملیاتی ک با #شکست روبرو شد و خیلی زیاد #شهید داد #برادرم یکی از #شهدای_کربلای4
13سال #مفقودالاثر شد بعد سیزده سال جنازه اوردن 😔
فیلمی بدست #برادر بزرگم رسیده که تمام امروز منو اجیام و #داداشام بدجور ناراحت متاثر کرد مخصوصا بچه هامونو ک تا حالا صدای #دایی_عمو شونو نشنیده بودن خودمم صداشو فراموش کرده بودم #امروز برامون انگار #حسین تازه #شهید شده و داریم فیلمشو نگاه میکنیم 😭😭
#دلنوشته_ارسالی_کاربر_عزیز👆
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
همیشه میگفت :خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و #مفقودالجسد هستند هرشب جمعه ؛#حضرت_زهرا"سلام الله علیها" خودش به دیدن آن ها میرود ، بالای سرشان می نشیند ،خوشا به حالشان که خانم را می بینند آن وقت مادر جان توبروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا "سلام الله علیها" میگفتم : خب معلومه حضرت فاطمه زهرا "سلام الله علیها" . میگفت :پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم ،اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم همیشه حواسش به رزمندگان گردان و حتی خانواده هایشان بود . گاهی وقتی از طرف لشکر هدیه ای به او میدادند آن را به خانواده #رزمندگان یا شهدای گردان هدیه میکرد . یک بار که یک فرش به او هدیه داده بودند ،خبردار شد که یکی از بچه های #گردان صاحب فرزند شده و در خانه اش فرش ندارد آن فرش را به عنوان هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد . با این که خودش به آن فرش احتیاج داشت . #پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال ۸۱ کشف و در زادگاهش ،#اهواز دفن شد .
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
#شهیدیکهپیکرشرادرجزیرهباتورگرفتند*
#شهیدحمیدرضاواعظیزاده*
🔶دانشجوی بسیجی #خطشکن،با وجود سن کمش یک نمونه کامل بود. شجاعت ایشان در شب #عملیات، فرشتگان و ملائکه را به تحسین وا داشت که با آن که جوان بود، اما از مرگ سرخ نهراسید. *با اصرار در گروه ویژه #گردان 408 #غواص شرکت میکند و جزو غواصان خط شکن می شود.*مادرش میگوید← علاقه فراوانی به شهدا داشت. همیشه پنج شنبه ها به #گلزارشهدا می رفت و آن قدر برای شهادت لحظه شماری می کرد *که دوستانشان را سر یکی از #قبرها که کسی در آن دفن نشده بود، می برد و آن ها را وادار می کرد که به نام خودش، فاتحه ای بخوانند.*
🔷آنقدر عاشق #شهادت بود *که در هنگام خواب تنش را در سختی قرار میداد* تا جسمش عادت نکند که روحش پایبند آسایش و لذت دنیا گردد*سرانجام او در شبی که جزء #غواصان خط شکن شب عملیات #کربلای۴ میشود در همان شب مرغ جانش به سوی معبود پرواز میکند🕊️ *و پیکر پاکش در سن ۱۸ سالگی بعد از یک ماه #مفقودالاثر بودن آن را با تور از جزیره فاو میگیرند و به وطن باز میگردد
به گوش موجها
خواندند #غواصان شب حمله:
"کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها"
#شهیدحمیدرضاواعظیزاده
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند
مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمیکنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
🔅 شهید محمود صانع
تولد: ۱۳۴۴
شهادت :۱۳۶۲
محل تولد : اهواز
محل شهادت : تنگه چذابه
در عملیات منجر به شهادت : خیبر
#مفقودالاثر
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
#ڪلامشهدا
🍃 امیدوارم ڪه پیڪرم بازنگردد تا همچون فرزندان #مفقودالاثر مادرم #فاطمه(سلاماللهعلیها) باشم ڪه از روی هزاران شهیدی ڪه بیهیچ تشییع جانشان را فدا ڪردهاند شرمنده نشوم
جاویدالاثر
#شهیدعلیرضابنڪدار
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
آزاده «#محمدابراهیم_یاری» از اسرای #کربلای۴ و اردوگاه تکریت ۱۱، از جمله نیروهای تحت امر #شهیدچمران
۴۷ روز تمام در زندان الرشید روی زمین دراز نکشیدم و ایستاده خوابیدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾
وقتی فردای عملیات #کربلای۴ با تعدادی از همرزمانم به اسارت دشمن درآمدیم، ابتدا چند روزی در مکانی بین بصره و خرمشهر در منطقهای به نام #ابوالخصیب ماندیم، بعد به بغداد بردند و سه شب را در استخبارات عراق گذراندیم و از آنجا هم به پادگان امنیتی الرشید منتقل شدیم و تا ۵ اسفندماه آنجا بودم. بعد از گذراندن دورانی سخت به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل شدیم.
- تقریباً همه اسرای جنگ تحمیلی زندان امنیتی الرشید را دیدهاند چراکه آنجا عراقیها با بردن اسرا به این زندان و تحتفشار قرار دادن آنها، تلاش میکردند از آنها اعتراف بگیرند و حتی بهنوعی میتوان گفت: آنجا به اسرا میفهماندند که به اسارت آمدهاند.
در زندان امنیتی دوران سختی را گذراندم باآنکه سلولهای آنجا بسیار کوچک بود، اما عراقیها تعداد زیادی از اسرا را در این سلولها جا داده بودند. بهگونهای که به دلیل حجم بالای نفرات در این سلولها، ۴۷ روز تمام نتوانستم روی زمین دراز بکشم. در طول این مدت گوشه سلول ایستاده میخوابیدم و برای اینکه تعادلم را از دست ندهم سرم را به گوشه از دیوار تکیه میدادم. کار بهجایی رسیده بود که بعضی از دوستان میگفتند «آقای یاری دارد تمرین میکند روی هوا بخوابد».
- تقریباً اولین گروه از اسرای #مفقودالاثر بودیم که وارد این پادگان شدیم. یعنی پیش از ما هیچ اسیری را به این اردوگاه نیاورده بودند چراکه آنجا را تازه برای استقرار اسرا آماده کرده بودند. به همین دلیل اولین گروه از اسرا مربوط به #کربلای۴ بود. البته بعداً گروهی از اسرای عملیات کربلای۵ و کربلای۶ را نیز به این اردوگاه منتقل کردند.
- اردوگاه تکریت ۱۱ در میان خود عراقیها به #اردوگاهوحشت یا اردوگاه #مرگ معروف بود. بهگونهای که وقتی ما براثر بیماری به درمانگاه منتقل میشدیم از روی قیافههایمان میتوانستند تشخیص دهند که مربوط به کدام اردوگاه هستیم. این اردوگاه بسیار ترسناک بود و شرایط بسیار سختی داشت.
در دوران اسارت حتی ظرفی برای اینکه داخلش غذا ریخته و بخوریم هم نداشتیم. اگر هم ظرفی میدادند باید جمعی از آن استفاده میکردیم. مثلاً وقتی صبحها آش شوربا به ما میدادند بچهها مجبور میشدند، هورتی غذا بخورند یعنی یک نفر مقداری از غذا را میخورد بعد ظرف را به فرد بعدی میداد و الیآخر...
- از آنجا که اردوگاه تکریت ۱۱ یک اردوگاه مخفی بود و صلیب سرخ از آن بازدید نداشت تا روز آخر کابل و ابزار کتک زدن از دست مأموران آنجا زمین نمی افتاد. حتی ما آنجا نگهبانی به نام مجید داشتیم که میگفت: «من تا روز آخر که میخواهید از اینجا خارج شوید شما را میزنم تا مبادا بعد از رفتن شما از اینکه چرا این کار را نکردهام پشیمان شوم».
برای بعثیها ما مرده به شمار میآمدیم، به همین دلیل برایشان فرقی نمیکرد که بسیجی بودیم یا سپاهی و یا حتی ارتشی. آنها پایبند به هیچ قانونی نبودند.
در اردوگاه خود چند #خلبان هم داشتیم که در تکریت ۱۱ بهصورت مفقود نگهداری میشدند.
- آن روزها وقتی عراقیها میخواستند آمار بگیرند ما را در صفهای ۵ نفره تقسیم میکردند. همه باید روی پا نشسته و سرهای خود را پایین میگرفتیم. گاهی اوقات میشد که با همین وضع ما را ۶ ساعت در محوطه نگه میداشتند.
خدا شهید «#ابراهیماسدی» را رحمت کند. این شهید عزیز از بچههای دره مرادبیگ #همدان بود. هنگام آمارگیری گاهی اوقات سرش را بالا میآورد به همین دلیل هم کتک میخورد. وقتی به او گفتیم: «این کار را نکن»، میگفت: «مگر من خلافکارم که بخواهم سرم را پایین بگیرم».