📚📚📚 📝شب، ساعت ده، بعد از شام: مامانی: سحر مامان، خیلی مویرگی دقت کردم بچه‌م شایان خیلی، نه، خیییییلی اشتهاش کم شده! من: خطای دید بوده مامان! اصن شک نکن! مامانی: اااا تو هم! هی تهمت ناروا می‌زنی به بچه‌م. چشه مگه! هم نرمه، هم گرمه! هم ماچش که می‌کنی خیلی خوش‌طعمه! به غذا هم که لب نمی‌زنه. من: والله با این مشخصاتی که تو دادی الان دارم فکر می‌کنم نکنه تشک خوشخواب فنردار با لحاف اضافه تحویل اجتماع دادم و خبر نداشتم! نه مادر من. ایشون به صورت چریکی و زیرزمینی تغذیه‌شون رو انجام می‌دن. مامانی: سیرداغ! اسم می‌ذاری روی بچه‌م! من: نه به خدا. فقط الان کافیه بری زیر تخت، پشت میز و بغل بالشت ایشون رو در اتاقشون مشاهده کنی. انواع و اقسام پوست میوه‌ها و هسته‌های گوناگون و در سایزهای مختلف اونجا یافت می‌شه. به جااان خودم اگر کف اتاقش قابل‌زراعت بود، الان دوتا باغ پرتقال و سه باغ آلو و روزانه سه وانت، بار هندونه ازش برداشت محصول داشتیم! مامانی: حالا تو هی بشین واسه این مغز بادوم من شایعه بساز! من برم یه سوپ قلم بار بذارم 📚ننه نامه 🖋 سحر شریف نیک 📚 @ketab_Et