📚📚📚 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📝«کنیز گفت: مردی رختشو، هر روز، رخت و لباس مردم را در عوض دریافت مزد، به کنار رودخانه می‌برد و می‌شست. او گاهی وقت‌ها پسرش را نیز به همراه خود می‌برد. همیشه وقتی پدر در حال شستشو بود و سخت کار می‌کرد، پسر در فکر بازیگوشی بود و در رودخانه شنا می‌کرد. 📓روزی از روزها، پسر داشت در میان آب شنا می‌کرد که ناگهان دست‌هایش خسته شد و در آب فرو رفت. عمق آب زیاد بود و نتوانست خود را نجات بدهد. او دائم در میان آب، دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست. پدر که در کنار ساحل مشغول کار بود، با صدای داد و فریاد او به سرعت خود را به رود انداخت. لحظاتی بعد، شناکنان به پسر رسید و دست انداخت و بازوی او را گرفت. پسر که ترسیده بود و دیگر توان چندانی برایش نمانده بود، کمر و بازوی پدر را به سختی چسبید و به این ترتیب، هر دو غرق شدند. 📝بعد از آن، کنیز گفت: «سرورم، پسر تو در گردابی هولناک فرو رفته است، و هر لحظه ممکن است تو را هم مانند رختشوی بیچاره با خود در این گرداب فرو ببرد.» 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📚هزار و یک شب 🖋شکوه قاسم نیا،نرگس آبیار 📚 @ketab_Et