#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📝بعد از نماز رفتم تا به نگهبانیام ادامه دهم. تا صبح با علی مشغول صحبت کردن بودیم که در این زمان محمد رسید و گفت: برادر خبری برایت دارم اما آرامش خودت را حفظ کن، گفتم زود بگو چه شده است؟ گفت: تسلیت عرض میکنم، دیشب هواپیماهای رژیم بعثی شهر را بمباران کردند، محلهای که خانهی شما آنجا بود با خاک یکسان شد. پدر و مادرت شهید شدند. با شنیدن این خبر حس عجیبی به من دست داد احساس کردم گناه بزرگی در حق آنها کردهام. سکوت همه جا را فراگرفته بود اسلحهای که در دست داشتم رها شد، همه جا را تاریک میدیدم که ناگهان بر زمین افتادم. وقتی چشمانم را باز کردم علی بالای سرم بود و گفت: تسلیت میگویم انشاالله که غم آخرت باشد.
📓بعد از مطلع شدن از این خبر ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری میشد، خاطراتی که با حسین داشتم در ذهنم تداعی میشد، همچون مردهای متحرک بودم که روحش را از دست داده. احساس کردم کوهی که پشتم بود و از من در برابر طوفان محافظت میکرد ریزش کرده و من از این به بعد باید خودم دربرابر طوفان مقاومت کنم باید سعی کنم برخلاف جهت طوفان بوزم. دیگر تحمل شنیدن ازدست دادن اعضای خانوادهام را نداشتم، پس تصمیم گرفتم برای انتقام خون خانوادهام و تمامی شهدا و برای آزاد سازی شهرم با انگیزه بیشتری با متجاوزان مبارزه کنم.
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚شهید زنده
🖋وانیا حاتمی
📚
@ketab_Et