خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهارم ننه، شهناز؟! يا اباالفضل بي دست، بچهم چي شده؟! 😭😱 زن
[ 💌 ] سپيدي كم رنگي در فضاي تاريك شب دويده است و لحظه لحظه سياهي را در خود فرو مي برد. نبرد تاريكي و روشنايي است و هرچـه مـي گـذرد سـياهي رنگ مي بازد. صبح، صبح خاكستري است .🌄 روشني به همه فضا دويده ؛ اما شرق روشنتر است . 🌅 هـواي خرمـشهر در ايـن سـاعت ملايـم اسـت . نـه حـرارت و عرقريزان روز را دارد و نه «وزوز» پشه هاي سمج سرشب را. خنكاي دلپـذيري در هوا دويده و به چشم، سنگيني ميدهد؛ سنگيني خواب. 🥱 از دور، صداي ناله كاميون ها و «ويژويـژ » سـواري هـا تـك و تـوك بـه گوش مي رسد.🚚🚗 آسـمان آبـي شـهر، سـتاره بـاران اسـت . ⭐️بـوي گـل هـاي قرمـز «هفتبندي» 🌹و زرد «جنگلي»🌼 به مشام مي رسد و پا را همان جـا نگـه مـي دارد و چشم را دنبال خود ميگرداند. صداي اذان از گلدسته هاي «مسجد جامع » افتاده و مناره ها به تماشـاي شـهر ايستاده اند.😍 دوست دارند دوباره صفير بركشند و اين بار به جاي اذان، بيـدارباش سر دهند، مردم را از خواب بپرانند، و همه را از شروع جنگ باخبر كنند. 👮‍♂ ناصر و برادر كوچكترش حسين، سبك تر از هر روز، خود را از رختخـواب بيرون مي كشند.🛏 حسين كورمال كورمال، دستش را به ديوار مي كشد و كليد برق را پيدا مي كند. نور چشم هردو را مي زند. حسين كوچكتر و تكيده تر است امـا عجله اش براي رفتن بيشتر .😞 قدمهايش را تند و سبك برمي دارد و يك راست بـه طرف حوضي مي رود كه خودش را وسط حياط، زير درخت ب زرگ «كُنار» رهـا كرده است.🌳 آب كه بر سر و صورتش مي خورد، خواب را از چشمانش مي پراند و بـه او احساس سبكي مي دهد.😌 نگاهش به اتـاق پـدر و مـادر مـي افتـد و چـراغ آن را روشن ميبيند. به ناصر - كه دستهايش را بالا زده ميگويد: ـ ننه امشب دو سه بار هي رفت بيرون و اومد. حالا هم بيداره. 🧐 ـ از كجا معلوم از اول شب بيدار نمونده؟🤔 دو برادر وضويشان را گرفته اند و مي خواهند به نماز بايستند كـه مـادر وارد ميشود و عز و التماس ميكند: ـ ننه، الهي من قربون قد و بالاي جفتتون؛ حالا كه من و باباتون مجبور شديم بريم، شما هم با ما بيايين. فداتون بشم، باشه؟ 😢 ناصر ميگويد: ـ ننه جون، حالا شما برين؛ من و حسين هم پشت سرتون مي آييم. مادر دست از التماس برنميدارد😭: ـ ننه قربونتون، بيايين باهم بريم! حسين دستهايش را روي شانه مادر ميگذارد و آرام ميگويد: ـ ننه جون، بگو جون ميخوام تا هم من بگم «چـشم » و هـم ناصـر؛ امـا ايـن حرفو نزن. دشمن حمله كرده؛ متوجهي؟ حمله! بايد جلوش ايستاد يا نه؟ 😔 مادر دست حسين را روي شانه اش نگه مـي دارد؛ آن را نـوازش مـي كنـد و ميگويد: ـ آخه پس اين همه سرباز و آژانو ميخوان چه كار؟ خب اونا ميرن ديگه! ناصر به نماز ايستاده و حسين را هم كه آماده نماز ميبيند، ميگويد: ـ پس اقلاً يكيتون با ما بيايين.😞 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi