بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_بیست_چهار:
بقچه سنگین بود و اذیتم می کرد.انگار رمقی برای راه رفتن نداشتم.کوچه ها و خیابان ها خلوت و تاریک بود.از هیچ جا نوری بیرون نمی زد.از کنار دیوار ها راه می رفتم.گهگاه صدای سوت خمپاره ای را می شنیدم.از دوری و نزدیکی صدا تشخیص می دادم نزدیکم می افتند یا نه.خیلی وقت ها می نشستم و سرم را بین دو دست می گرفتم.منتظر می ماندم خمپاره که منفجر می شد,بلند می شدم و به راهم ادامه می دادم.صدای زوزه ی سگ ها که توی خیابان های خالی می پیچید توی دلم را خالی می کرد.گربه ها را می دیدم که از صدای انفجار وحشت زده به این طرف و آن طرف می دویدند.راه جنت آباد را که در مسیر خانه مان بود,خوب بلد بودم و چشم بسته هم می توانستم بروم.از سر کوچه مان گذشتم.فکر خانه مان و اینکه بابا دیگر هیچ وقت به آن بر نمی گردد,اشکم را در آورد.اگر دستم پر نبود حتما به خانه می رفتم و دنبال جای بابا می گشتم.به راهم ادامه دادم.هر چه بیشتر به جنت آباد نزدیک می شدم طپش قلبم هم بیشتر می شد.بابا اینجا خوابیده بود.حس می کردم دلبستگی ام به اینجا بیشتر شده.دعا دعا می کردم توی جنت آباد کسی را نبینم و مستقیم بروم یر مزار بابا.از عصر به این طرف دلتنگ برگشتن سر مزارش بودم.بر خلاف خواسته ام همه جلوی در اتاق غسال ها توی تاریکی نشسته بودند.و از همان دور صدا زدم؛لیلا.لیلا.توی نور کمرنگ مهتاب دیدم لیلا از کنار زینب خانم بلند شد و با قدم های سنگین به طرفم آمد.به نظرم آمد مثل روز های قبل نیست.توی خودش بود.وقتی جلو آمد,حس کردم با من رو دربایستی دارد و نمی خواهد من صورتش را ببینم.سلام کرد.جواب دادم و پرسیدم:خوبی؟چیزی نگفت.معلوم بود قبلش خیلی گریه کرده.نگاهش را از من می دزدید.پشت سرش هم زینب خانم آمد.حس,کردم با رفتارش می خواهد ما را دلداری بدهد و بگوید شما تنها نیستید.ما پشت و پناهتان هستیم.سلام کردم.گفت:سلام مادر.خوش اومدی.دستت درد نکنه برامون چی آوردی؟
بقچه را از دستم گرفت و برای اینکه ما را بخنداند گفت:دختر بازهم که هندونه آوردی.ما چه قدر بریم دستشویی.سردی مون کرده.مردیم بس که هندونه خوردیم.
با هم به سمت بقیه رفتیم.سلام کردم.همه به احترام از جا بلند شدند.مربم خانم بغلم کرد و گفت:دختر,وقتی نیستی دلم برات خیلی تنگ میشه.
تشکر کردم و گفتم:می خوام برم سر مزار بابا.دستم را گرفت و نگذاشت.گفت:فعلا بشین.خسته ای.بعد برو.
نشستم روی موکتی که پهن کرده بودند.کفش هایم را در نیاوردم.همین طور ساکت بودم.زینب و مریم خانم و آن پیرزن حرف می زدند تا من و لیلا را از فکر و خیال در بیاورند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی بردای بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798