🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_و_یک: توی آن نور کم که از شعله های آتش زیر خاکستر
بسم الله الرحمن الرحیم : همان پانت مرا به مسجد برگرداند.وارد حیاط شدم.غلغله بود.همه ی مردمی که به مسحد پناه آورده بودند,توی حیاط ایستاده بودند.چند نفری درباره خارج شدن مردم از شهر حرف می زدند و جمعیت هاج و واج نگاه می کردند,قرار است چه تصمیمی گرفته شود.از این آواره تر و بی پناه تر کجا باید بروند.رفتم نزدیک تر ببینم چه می گویند:از بالا دستور رسیده مردم شهر را تخلبه کنند.هر کس می تونه دست دست نکنه,بره.یکی از بین جمعیت گفت:کجا بریم ؟ما حایی رو نداریم. این مصلحت خودتونه.معلوم نیست جنگ چقدر طول بکشه.این طوری تلف میشید.کاری که از دست شما بر نمی یاد.موندن تون چیزی جز کشته شدن نیست. با ناراحتی و صدایی بلند به کسانی که از مردم می خواستند,شهر را ترک کنند,گفتم:چرا؟چرا مردم باید بروند؟مگه چه خبره؟می خواید شهر خالی بشه ,راخت بیفته دست عراقی ها؟چرا می خواید مردم رو آواره کنید؟ گفت:این حرف ها چیه می زنی؟می خوای بمونن زیر آتیش؟ گفتم:خب همه رو بیاریم تو مسجد. گفت:تا کی میشه مردم رو تو این شرایط نگه داشت؟مگه خود مسجد رو نمی زنن؟ برافروخته شده بودم,جواب دادم:مگه پارسال جنگ.نداشتیم.اون فتنه ای که به اسم عرب و عجم راه انداختن,یادتون نیست.دیدید که زود سر و ته اش هم آمد. گفت:اون یه غائله داخلی بود.سریع کنترلش کردند اما این جنگه.تمام تجهیزات شون رو آوردن از بیرون مرزها به ما حمله کردن. گفتم:اینم کاری نداره.مگه قرار نیست بنی صدر هواپیماها بفرسته؟!از بس از این حرف را شنیده بودم,من هم آن را تکرار کردم.اما یک عده با شنیدن این حرف به بی تجربگی من خندیدند.همان هایی که من با آنها کل کل می کردم,گفتند:نمی شه به امید بالاتری ها نشست.اگه قرار بود کاری بکنن تا حالا می کردن.یک هفته است هیچ خبری نشده. گفتم:من که از شهر نمی رم.اتفاقی نیفتاده.مردم نباید شهر رو تخلیه کنند.این طوری شهر راحت می افته دست دشمن. بعد راهم را کشیدم آمدم توی شبستان.جعبه ها و وسایلی که آورده بودند,خیلی مسجد را نا مرتب کرده بود.با دخترها شروع کردیم به جا به جا کردن و تفکیک جعبه ها که صدای انفجارهای متعددی ما را از ادامه کار بازداشت.مردم جیغ می کشیدند و وحشت زده می خواستند از مسجد خارج شوند.ولی دقیقا اطراف مسجد زیر آتش بود.طوری که مسجد می لرزید.مردم سر در گم به هر طرف می دویدند.پنج,شش نفری که حال درست و حسابی نداشتند,از همه جالب تر بودند.انگار نه انگار همه چیز و همه جا داشت کن فیکون می شد.آرام و بی,خیال سرشان به کار خودشان گرم بود.توی دلم گفتم:خدا خیرتون بده.رفتم سراغ بقیه.با بچه ها تلاش کردیم,مردم را آرام کنیم.زن و بچه ها بدجوری می ترسیدند.امیدوارشان می کردیم که حتما نیروهای ما به حساب شان رسیده اند که این طور دیوانه وار شهر را می کوبند.اینها دارند تلافی می کنند. ادامه دارد... رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798