بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_سه:
حرف هایی که به مردم می زدم از زبان بچه هایی که آشنا بودند ,شنیده بودم.محسن بغلانی,تقیرمحسنی فر,حسین طائى نژاد و یکی,دو نفر دیگر از بچه های سپاه را می شناختم.آنها دوستان علی بودند.آنقدر که نگران اوضاع خطوط و سرنوشت جنگ بودم,خجالت را کنار گذاشته بودم.هر آشنایی می دیدم,جلپ می رفتم و می پرسیدم:چه خبر؟
می گفتند:اوضاع خرابه.عراقی ها سر تا پا مجهزند,ما هیچی نداریم.
آن یکی می گفت:امروز حسابشون رو رسیدیم.فقط اگه هواپیماها بیان مواضع این ها را بکوبند,ما جلوی نفرات پیاده شون رو می گیریم.
کمی که گذشت,سر و صداها آرام تر شد.صدایم کردند.رفتم توی حیاط.عبدالله معاوی آمده بود دنبالم .تا مرا دید,جلو آمد و گفت:آبجی می خوام بیای بریم عباسیه,اونجا مردم پر شدن,بریم ببینیم اوضاعشون چطوریه.
به بچه ها گفتم:من می رم عباسیه سر بزنم زود برمی گردم.
با عبدالله راه افتادیم.او بچه بازار صفا بود و عباسیه را خوب می شناخت.ولی من تا به حال آنجا نرفته بودم,از بازار که رد شدیم,خیلی دلم گرفت.تا یک هفته پیش راه نبود آدم از اینجا بگذرد ولی حالا به جز یکی دو تا مغازه لبنیاتی و نانوایی همه بسته بودند.روی یکی,دو تا گاری هم سیب زمینی و پیاز می فروختند.از آن همه برو و بیا و هیاهوی بازار صفا خبری نبود.همه چیز از یک اتفاق نا خوشایند خبر می داد.مغازه ماشاء الله آشی که آش هایش در خوشمزگی زبان زد همه بود و این همه رفت و آمد داشت,سوت و کور خاک می خورد.از همشهری های عرب زبان مان که لباس و عطریات از کویت می آورند و بساط راه می انداختند ,از زن های روستایی که سر شیر,کره محلی و مرغ یاکُنار می فروختند,از رطب فروش ها و ماهی فروش ها که از تازگی جنس شان تعریف می کردند و مشتری جلب می کردند,خبری نبود.آنها رفته بودند و قشنگی اینجا را با خود برده بودند.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798