🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_سه: حرف هایی که به مردم می زدم از زبان بچه هایی
بسم الله الرحمن الرحیم : باناراحتی بازار را پشت سر گذاشتیم و به عباسیه رسیدیم.پسر جوانی جلوی در نشسته,تفنگ ام_یکی در دست داشت.سلام کردم و گفتم:به ما گفتند,اینجا کار هست.چه خبره؟مشکلی هست؟گفت:اینجا چند تا مریض داریم.اوضاع هم خوب نیست.همه ترسیدند و روحیه شون رو باختند.می گویند ما داریم شکست می خوریم.آخه توپخانه عراقی ها درست رو به روی ما اون ور شطه وقتی می زنه,اینجا غوغا به پا می شه. گفتم:خب تو بهشون بگو این طور نیس.تو اینجا چه کار می کنی؟بگو نیروها دارن می جنگن. گفت:من می گم ولی کسی باورش نمی شه.تا من بخوام یه چیزی بگم,یکی از راه می رسه و می گه عراقی ها جلو اومدن.اون یکی می گه هواپیماهاشون بلند شدند.همه جا رو بمبارون کردند.دوباره حال و روز اینا بدتر از قبل می شه. حس کردم خود این جوان هم مستاصل شده و از او نمی شود انتظار داشت,به مردم روحیه بدهد.صبح از زبان بچه هایی که از خط برگشته بودند,شنیده بودم مدافعین عراقی ها را عقب زده اند.با اینکه می دانستم شب به خاطر کمبود نیرو ,خستگی و نداشتن مهمات تمام مواضعی را که به دست آورده اند,به عراقی ها واگذار می کنند,ولی همین خبر خوب هم برای شاد کردن دل ناامید و مایوس این جمعیت غنیمت بود.تصمیم گرفتم همین را به مردم بگویم. از یکی, تا پله عباسیه بالا رفتم و وارد حسینیه اش شدم.نسبت به خیلی از مساجد و حسینیه هایی که دیده بودم,بزرگتر بود.از پنجره های چوبی و سبز رنگش نور به داخل می تابید.کف حسینیه آن قسمتی که موکت داشت,مردم نشسته بودند.سقفش هم خیلی بلند بود.یاد حسینیه مان در بصره افتادم.آنحا هم سقفش به بلندی اینجا بود.مردم را هم از نظر گذراندم.می خواستم ببینم در چه حال و وضعی هستند.تصمیم داشتم هر طور شده تغییری در روحیه شان بدهم. همان طور که پسر می گفت،مردم پژمرده و کسل بودند.بعضی از سر بیکاری و ناچاری دراز کشیده بودند.خیلی هم بی حوصله دور تا دور عباسیه به دیوار تکیه داده,پاهایشان را دراز کرده بودند.یک نفر هم گوشه حسینیه مشغول ریختن چای در استکان ها بود.قبل از گفتن حرفی که می خواستم بزنم ,دلم لرزید.حرفی که می خواستم بگویم براساس شنیده هایم بود,نه دیده هایم.به همین خاطر ,کمی پیش خودم شرمنده بودم اما تنها چیزی که می توانست مردم را به حرکت در آورد و نور امیدی در دلشان ایجاد کند,خبر موفقیت نیروهایمان بود.در حالی که از درون می لرزیدم و ارتعاشش در ضدایم اثر گذاشته بود,از همان جلوی در حسینیه بلند گفتم:سلام. یک دفعه همه سر بلند کردند و نگاهم کردند.بعضی ها جواب دادند:علیک سلام. گفتم:گوش کنید .خبری خوبی براتون دارم. گفتند:هان چه خبری داری؟جنگ کی تموم می شه؟کی برمی گردیم خونه ها مون؟ هر کس چیزی می پرسید.یک نفر بلند تر از همه گفت:خوش خبر باشی.خبرت رو بگو.خیره.ان شاءالله جنگ تموم شده؟ گفتم:نه.جنگ تموم نشده ولی تموم می شه.بچه های ما توی خطوط ,عراقی ها رو عقب روندند.ان شاءالله جنگ تموم می شه. این را که گفتم,آنهایی که دراز کشیده بودند,بلند شدند و نشستند.یک تعداد هم به طرفم آمدند.ادامه دادم:حالا دیگه ناراحت نباشید.ان شاءالله بر می گردید سر خونه زندگی تون.خرمشهر دوباره همون خرمشهر سابق میشه.جنگ عرب و عجو رو یادتون هست چه قدر زود تموم شد؟ گفتند:جنگ عرب و عجم که توش خمسه خمسه نبود.هواپیما نبود و... گفتم:توکل به خدا,این بعثی ها هر چی هم داشته باشند,بچه هامون جلوشون وایستادن.نمی زارن شهرمون بیفته دست اونا.از تهران هم قراره هواپیما بلند بشوند,بیایند تانک های اینا رو بزنند. ادامه دارد... رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798