بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_شش:
وسایلم را جمع کردم و بلند شدم.وقتی که بیرون آمدم ,هوا دیگر رو به تاریکی می رفت.پایم که به مسجد رسید,دیدم باز موجی ها غوغا به راه انداخته اند.با اینکه دلم می خواست بروم جنت آباد ولی به خاطر آنها شب را آنجا ماندم.شش روز از جنگ می گذشت ولی انگار عمری از من گذشته بود.هر طور بود آن شب را هم به صبح رساندم.
صبح اول وقت دیدم آقای نجار ثر حال شستن دستانش با محلول سفید رنگی است.دیده بودم او بعد از هر کار بخیه و پانسمان این کار را انجام می دهد.زمین خونی را هم اول پاک می کرد و بعد از این مایع روی آن قسمت ها می کشید.کنجکاو شده بودم این مایع چیست و او چرا این کار را می کند.
موقعیت را مناسب دیدم و سوالم را پرسیدم.گفت:این مایع,دتوله.یه مایع ضدعفونی کننده خیلی قوی است.
بعد شروع کرد درباره خاصیت داروها ,کاربرد وسایل پزشکی و انواع زخم ها برای من و دخترها توضیح داد.خاطراتی هم از دوران کارش در بیمارستان تعریف کرد.حس کردم به دانستن همه این نکته ها نیاز دارم.من می خواستم به خط بروم و به مجروحین رسیدگی کنم.شش دانگ حواسم را جمع کردم تا هر چه می گوید به خاطر بسپارم.
وقتی حرفش تمام شد من هم گفتم:نمی شه یه فکری به حال اینجا بکنیم.خوبه اینجا حالت درمانگاه به خودش بگیره.یه حفاظی,یه حصاری دور اینحا بگیریم.دل مردم خون شد از بس زخم و درد مجروحین رو دیدند.
البته از گفتن این حرف نیت دیگری هم داشتم.توی مسجد رفت و آمدها زیاد بود و من از اینکه در معرض دید باشم ,احساس راحتی نمی کردم.به علاوه حس می کردم مردم با دیدن مجروحین بی تاب شده ,روحیه شان خراب می شود.
آقای نجار گفت:منم تو همین فکر بودم.می خواستم بروم چند تا پاراوان بیارم ولی به نظرم فایده نداره.با این حجم رفت و آمد همه اش می خواد تکون بخوره.باید یه چیز ثابتی باشه.
گفتم:می خواید تو این لباس ها که آوردن بگردیم چند تا چادر پیدا کنیم،سر هم بدوزیم,پرده بکشیم؟!
گفت:فکر خوبیه ولی پارچه ها اگه حالت یه رنگ نباشه حالت قشنگی نداره.حالا ببینم چی کار می تونم بکنم.
چون مجروح نداشتیم,رفتم توی حیاط.نمی توانستم بیکار بایستم.داشتم اوضاع و احوال را بالا و پایین می کردم چه کار کنم که یک دفعه چشمم به مرد جوانی افتاد که گفته بود چرا شب جنت آباد می مانم.
از مریم امجدی که کنارم بود ,پرسیدم:اسم این آقا چیه؟
گفت:اسمش محمود فرخی یه.چه طور مگه؟
گفتم:هیچی اومده بود جنت آباد به من می گفت شب نباید اونجا بمونم,حالا خودش چه طور آدمی یه؟
گفت:آدم خوبیه.خیلی مقیده.
از مریم جدا شدم و رفتم جلو.به خودم گفتم؛بروم سراغ نیروهایی که وعده داده بود و,بگیرم.محمود فرخی جلوی راه پله ای که به طبقه دوم راه داشت,ایستاده و مشغول جابه جا کردن مهمات بود.گفتم:سلام.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798