🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_نه: دلم به حال مش ممد سوخت.خیلی زحمت می کشید.حدود
بسم الله الرحمن الرحیم : آن روز در حین مرتب کردن حیاط با دخترها گونی های لباس و کارتن های مواد غذایی را توی شبستان بردیم.اول مواد غذایی تدارکاتی را جدا کردیم و بعد گونی های لباس را باز کردیم.گفته بودند؛لباس هایی را که به درد نیروهای مدافع می خورد جدا کنیم.لباس های کسانی که در خطوط می جنگیدند مرتب خونی و یا پاره می شد.به خاطر همین,نیاز داشتند لباسشان را عوض کنند.از طرفی بین لباس ها مدل مردانه کمتر پیدا می شد.لباس ها را زیر و رو می کردیم گاهی تا نیم تنه در کوه لباس فرو می رفتیم و تکه ای را بیرون می کشیدیم.وقتی می دیدم لباس زنانه است,به طرف رعنا نجار یا اشرف فرهادی پرت می کردم و از خنده روده بر می شدیم. نزدیکی های ظهر بود که صدایم کردند.گفتند:خواهر حسینی بیرون شما را کار دارند.خودم را از بالای تپه لباس ها سر دادم و پایین آمدم.چادر و لباسم پر از کرک شده بود.آنها را تکاندم.چادرم را مرتب کردم و رفتم توی حیاط.حسین عیدی منتظرم بود.مرا که دید,جلو آمد.سلام کردم و گفتم:ها حسین چه خبر؟ گفت:آبجی خبر دادند سردخونه پر از شهید شده.می خوایم بیاریم شون جنت آباد.می آیی باهامون؟ پرسیدم:مگه بین شون زن هست؟ گفت:لابد هست دیگه.مگه میشه نباشه؟! گفتم:وایسا برم به بچه ها بگم و بیام. به دخترها گفتم:می خوام برم دنبال شهید.هیچ کدوم تون با من نمی آیید؟ گفتند:نه. اصرار نکردم.آمدم جلودر مسجد.وانت شیری رنگی آماده حرکت بود.دو نفر کنار راننده و سه نفر عقب وانت نشسته بودند.بالا رفتم و ماشین راه افتاد.وقتی به پل رسیدیم,راننده خیلی با سرعت از روی آن گذشت.خدا را شکر کردم.بعثی ها با اینکه تلاش می کردند از زمین و هوا پل را مورد اصابت قرار بدهند,هنوز موفق نشده بودند.فقژ حدود یک چهارم از پل را رد کرده بودیم که دیدم سوراخی به قطر بیشتر از نیم متر وسط پل ایجاد شده به طوری که وقتی راننده به آن نقطه رسید با احتیاط از کنارش رد شد.من از داخل آن حفره آب مواج شط را دیدم.نرده های حفاظ پل خیلی جاها ترکش خورده و کنده شده بود.باز ترس فروریختن پل به جانم افتاد.خوشبختانه سریع پل را پشت سر گذاشتیم. ماشین به طرف بیمارستان طالقانی رفت و جلوی در اورژانس نگه داشت.پیاده شدم و داخل رفتم.به محض ورودم پرستار جوانی از توی یکی از اتاق ها بیرون آمد.رنگ مانتو و شلوار ,صندل و حتی روسری که به پشت سرش گره زده بود,سفید بود.از این تیپ خوشم می آمد.سلام کردم و گفتم:ما برای انتقال شهدا اومدیم.گفتن سردخونه پر شده. گفت:برو به اون آقا بگو. با دست مردی را که لنگان لنگان به طرف انتهای راهروی باریک بیمارستان می رفت,نشان داد.به حسین که پشت سرم ایستاده بود,گفتم:خانم میگه با اون آقا باید صحبت کنیم. حسین به طرف ته راهرو دوید و صدا کرد :برادر,حاجی,آقا. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798