بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
🖊
#قسمت_اول :
👈چند ماه بود از بابا خبری نداشتیم .او به خاطر فعالیت های سیاسی اش به ندرت به خانه می آمد.طوری که ما به نبودش عادت کرده بودیم.ولی این بار غیبتش طولانی شده بود.
مادرم می گفت:پدرت از وقتی کار در آسیاب پاپا(پدر بزرگ) را رها کرده و توی بازار گونی فروش ها مشغول شده ،وارد فعالیت های سیاسی شده و با آدم های سری رفت و آمد می کند.
صاحب کار بابا ،تاجر ایرانی الاصلی بود که به او حاجی می گفتند.او در جریان فعالیت های بابا بود و به نظر می رسید خودش و بقیه کارگرانش هم در این کارها نقش دارند.
در نبود بابا ،حاجی دورادور هوای خانواده ی ما را داشت و خبر سلامتی و پیغام های او را به ما می رساند.گاخی پیش می آمد که وقتی بابا خانه بود ،پیغام می داد :(سید !اوضاع خطر ناک است.خانه نمان.)
خیلی وقت ها همسایه ها سراغ پدرم را که از مادرم می گرفتند،اوجواب می داد:شوهرم برای کار به قرنه (یکی از شهرهای کوچک عراق) رفته و چون راهش دور است ، دیر به دیر به خانه می آید.
آن سال ها ما در شهر بندری بصره در جنوب عراق زندگی می کردیم.خانه ما در محله رباط بود .چون رود دجله از آنجا می گذشت ،محله سرسبز و پر درختی بود.محله ای مهاجر نشین با خانه های کاهگلی و سقف های شیب دار پوشیده از نی و بوریا.در آن زمان بیشتر خانه های بصره با همین مصالح ساخته می شد. خانه هایی با حیاط بزرگ و اتاق هایی دورتا دور آن .
کتاب دا /خاطرات سیده زهرا حسینی.
ادامه دارد........
⭕️ارسال فقط با لینک
کپی برداری و ارسال بدون لینک از نظر شرعی حرام است و پیگرد الهی دارد⛔️
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
📩
eitaa.com/KhanevadehMontazeran