🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نهم: پاپا هم با اینکه سواد نداشت ,داستان های شاهنامه را بر
بسم الله الرحمن الرحیم : من و علی که پایمان به مکینه می رسد,شیطنت هایمان گل می کرد .داخل مکینه تقریبا تاریک بود.فقط دم ظهر ,آفتاب که مستقیم لی تابید از نور گیر سقف روشنایی خوبی به فضای مکینه راه پیدا می کرد .تا دا حال و احوال پدرش را بپرسد من وعلی از گونی های آرد و دم و دستگاه های مکینه بالا و پایین می رفتیم و آتش می سوزاندیم.پاپا هم ,همین طور که با دا حرف لیزد,چشمش به ما بود و گهگاه می گفت:نرید روی آرد ها .نعمت خداست. معصیت دارد. بیایید پایین. ما هم گوشمان بدهکار نبود و کازر خودمان را می کردیم.یکبار با علی که از گونی ها می پریدیم,پایم سر خورد و از بالای گونی ها توی کپه آرد ها پرت شدم.یک لحظه همه جا سفید شد و دیگر چیزی ندیدم.نفس کهئ می کشیدم ,آرد وارد دهان و بینی ام می شد.داشتم خفه می شدم.فقط تمام نیرویم را جمع کردم و گفتم:یوما. دا و پاپا که از صدای افتادنم متوجه اتفاق شده بودند,سریع مرا بیرون کشیدند. پاپا با عصبانیت گفت:جونم مرگ شده ,چه قدر بگم نرو آنجا. ولی وقتی دید ,خیلی ترسیدم و نفسم بالا نمی آید. همان طور که توی صورتم فوت می کرد و سر تا پایم را می تکاند,می گفت: دالکم چرا آروم نمی شینی. نذار شیطون بره تو جلدت. این ها و هزاران حادثه دیگر همه خاطراتی بودند که نمی توانستم به سادگی از آن ها بگذرم.همین وابستگی ها بود که رفتنمان را سخت می کرد.به خاطر سن کمی که داشتم,نمی توانیتم بفهمم که چرا ما باید از اینجا برویم و از همه چیزمان بگذریم. در عرض چند ماه دا به تدریج اثاثیه خانه را که بیشترش جهیزیه عروسی اش بود ,حراج کرد.هر روز عده ای از همسایه ها به خانمان می آمدند,وسایل را نگاه می کردند و زیر قیمت می خریدند..تخت خواب فلزی بابا و دا که من عاشق تور سفید چین دار دورش بودم,کاسه ها یسرامیک آبی رنگ چینی و ژاپنی که روی دیواره هایش طرح پرندگان و درختان پر شکوفه نقاشی شده بود,کمد چوبی دو دری که وسطش آینه قدی نصب شده بود ,بوفه ظروف,گهواره منصور ,همه و همه را خیلی لرزان فروخت.وقتی دا وسایل را برای فروش جدا می کرد و کنار می گذاشت ,من و لیلا بغض کرده بودیم. دست روی هر چه می گذاشت,می گفتم :دا این را نفروش .می گفت :نمیشه زهرا ,نمیشه. اصرار می کردم دا تو رو خدا این قشنگه.برا خودمون بمونه. می گفت:دختر اگه بخوام اینو نفروشم ,اونو نفروشم که نمیشه. ما نمی توانیم بار زیادی با خودمان ببریم. وقتی عبای را هم بین وسایل گذاشت ,یکدفعه بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد.دابرای اینکه راضی ا م کند,گفت :اونجا که می ریم همه فارس اند کسی عبا نمی پوشد. ولی به خرجم نرفت.آخر عبایم را خیلی دوست داشتم . جنسش از پارچه ابریشمی بود که با قیطان های زرد رنگی ,لبه دوزی شده بود.وقتی آن را سر می کردم و با زنبیل حصیری که با برگ های نخل بافته شده بود ,این طرف و آن طرف می رفتم ,احساس می کردم خیلی بزرگ شده ام. به خاطر همین ,آن قدر گریه و زاری کردم تا دا راضی شد ,عبا را نفروشد. کتاب دا/ خاطرات سیده زهر ا حسینس ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک کپی بردازی و ارسال بدون لینک از نظر شرعی حرام است و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798