بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هفدهم:
همسایه ها هم اعتراض می کردند که ما هم در پول آب شریکیم.ما هم پول می دهیم.اما او همچنان کار خودش را می کرد.دا خیلی از دست کارهای این مرد نالان بود.از بی انصافی ها و اذیت هایش.
در عوض یکی از همسایه هایمان خیلی خوب و مهربان بود. او را کمتر می دیدیم.راننده بیابان بود.هر شهری که می رفت,میوه های همان شهر را می آورد و بین همسایه ها تقسیم می کرد.مجرد بود.بابا همیشه می گفت:خدا خیرش بدهد ,آدم چشم پاکی است.
آمدن او را از صدای سه تارش می فهمیدیم.ما بچه ها خیلی خوشمان می آمد. وقتی ساز می زد, همگی با اشتیاق جمع می شدیم پشت پنجره اتاقش و گوش می کردیم.
در عالم بچگی ,سختی های زندگی مانع شیطنت های ما نمی شد.زندگی برای ما جریان خودش را داشت.روز ها می آمد و می رفت و ما سرگرم بازیگوشی خودمان بودیم.
پاییز آن سال من به کلاس اول رفتم. هنوز دو ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که اتفاقی برایم افتاد.
آن روز توی حیاط خانه بغلی با بچه ها بازی می کردیم.مرد همسایه الوار های چوبی زیادی از بندر آورده و کنار حیاط روی هم چیده بود.ما از آن ها بالا می رفتیم و پایین می پریدیم.حین بازی ناگهان الوار ها ریخت. من افتادم و میخ بزرگی که از یکی از الوار ها بیرون زده بود,تا ته توی ساق پایم فرورفت.طوری که برای در آوردنش ,یکی از بچه ها پایم را می کشید و دیگری تخته را .با هر زحمتی بود,بالاخره میخ را بیرون آوردند.پایم بد جور ی زخم شده بود.نمی توانستماز جایم تکان بخورم.بچه ها رفتند دا را خبر کردند.
خیلی ترسیده بودم.همه اش به این فکر می کردمکه چه طور قضیه را به دا بگویم.اما او وقتی آمد ,چیزی نگفت.شاید آنقدر هول کرده بود که یادش رفت,دعوایم کند.فقط با عجله بغلم کرد و مرا به خانه برد.بعد پارچه ای سوزاند و سوخته هایش را روی زخمم گذاشت و محکم بست, تا جلوی خون ریزی را بگیرد.
چند روزی از این قضیه گذشت.پایم شدید ورم کرد.خم مانده بود و راست نمی شد.نمی توانستم راه بروم. خودم را روی زمین می کشیدم.از شدت درد,اجازه نمی دادم کسی به پایم دست بزند.بالاخره یک روز دا مرا روی شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد.انجا که رفتیم دکتر ها گفتند:(پایش خیلی عفونت کرده ,اگر همین طور ادامه پیدا کند,فلج می شود.)
ان روز بد ترین روز زندگی ام بود .دکتر با پرستار ,زیر بغلم را گرفتند و مرا وادار کردندراه بروم.خیلی سخت بود.وقتی پایم را روی زمین می گذاشتم,آنقدر درد می گرفت که حد نداشت.همین طور راه می رفتم و جیغ می کشیدم و چرک و خون از پایم بیرون می زد.بعد از مدتی مرا روی تخت خواباندند.فکر کردم دیگر تمام شد. اما این بار دکتر با یک پنس به سراغم آمد. آن را داخل زخمم می کرد و باقی مانده چرک ها را بیرون می کشید.وقتی کارش تمام شد.پایم را نگاه کردم.مثل بادکنکی بود که بادش را خالی کرده باشند.
در آخر هم به دا گفتند :باید هر روز دخترت را به این جا بیاوری تا پانسمانش را عوض کنیم.هر رزو که دا می خواست مرا ببرد عداد و فریاد راه می انداختم که :نمی آیم.آنجا مرا عذاب می دهند.اما او به هر بد بختی بود ,مرا روی شانه اش می گذاشت و پای پیاده به درمانگاه می برد.
کتاب دا /خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
کپی برداری و ارسال بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798