🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_بیستم: در این محله کارمندان نیروی دریایی و مهندسین شهردار
بسم الله الرحمن الرحیم : خانم بهروزی زن مسن و دست تنهایی بود . نمی توانست به تما کارهای خانه اش برسد. به خاطر همین من سعی می کردم به او کمک کنم.اما هید ها که بچه ها می آمدندخانه پدرشان ,سر او شلوغ می شد و دیگر تنها نبود.یکبار پریوش دختر خانم بهروزی که در آبادان زندگی می کرد,وقتی دید که به مادرش کمک می کنم,خیلی خوش حال شد . جلو آمد .مرا بوسید و گفت: ((آفرین!خیلی ممنون که مواظب مامانم هستی .))بعد یک بیست تومنی به من عیدی داد.خیلی ذوق کردم. چون آن زمان بیست تومن پول زیادی بود. به هر جهت یک سالی که در آن خانه سکونت داشتیم,دوره خوب و خوشی را گذراندیم.ولی آرامش و خوشی ها یمان چندند دوامی نداشت. سال بعد مهندس بهروزی منتقل شد تهران و ما دوباره برگشتیم شاه آباد.این بار بابا در خانه ای توی خیابان مینا,نزدیک جنت آباد ,اتاقی اجاره کرد. صاحب این خانه با این که ظاهرا آدم خوبی به نظر می رسید,ولیاهل کارهای خلاف بود و شراب خواری می کرد.بابا خیلی او را از این کارها نهی کرد,نصیحت هایش فایده ای نداشت.بالاخره این مسئله باعث شد ,آنجا نمانیمو خلیلی زود به خانه دیگری برویم. بدبختانه صاحبخانه جدید هم دست کمی از قبلی نداشت.او بدون اجازه,از مصالح ساختمانی که در آن نزدیکی می ساختند,برمی داشت و به خانه اش می آورد.بابا وقتی از قضیه با خبر شد , به او اعتراض کرد و گفت : ((چرا این کار را می کنی ؟این ها حرام است,صاحبش راضی نیست.)) اعتراض باب که اثری نکرد هیچ,بد تر باعث شد که او با ما سر لج بیافتد.یک روز که بابا خانه نبود,کلنگی برداشت,به پشت بام رفت و قسمتی از سقف اتاق را روی اسباب و وسایلمان خراب کرد. شاید اگر همسایه ها جلویش را نگرفته بودند,همه ی خانه را روی سرمان می ریخت.آن ها از روی احترامی که به سادات داشتند,از مرد صاحب خانه خیلی ناراحت بودند.شب همگی به سراغ بابا آمدند و توصیه کردندکه از دست او شکایت کند.بابا قبول نمی کرد .ولی آن قدر اصرار کردند تا بالاخره راضی شد. روز بعد ماموران آمدند و صاحب خانه را بردند. باز بابا طاقت نیاورد.دو روز نشده بود که رضایت داد و او را راضی کرد. علی که این سختی ها را می دید,از همان بچگی شروع به کار کرد.بعد از ظهر ها در تابستان های گرم و زمستان ها که هوا سرد می شد,برای اینکه به خرج خانه کمک کند,در پمپ بنزین معروف به دیزل آباد که ابتدای جاده خرمشهر اهواز بود به مسافران یا راننده ماشین های سنگین آدامس می فروخت یا بلال فروشی می کرد.یک وقت هایی من پیله می کردم :علی بگذار من هم بیایم,دوست درام ببینم چه طور فروشندگی می کنی .غیرتی می شد و بدش می آمد. می گفت: ((اونجا جای خوبی برای دختر ها نیست.همه راننده ها و گاراژ دار ها اونجا رفت و آمد می کنند.))اصرار می کردم:تو رو خدا بگذار بیایم,فقط می خواهم ببینم تو چه طور آدامس می فروشی .بالاخره با سماجت های من کوتاه آمد. چندین بار که با علی رفتم و فروشندگی او و بچه های دیگر را دیدیم تشویق شدم من هم بروم و چیزی بفروشم.آن قدر به دا گفتم تا راضی شد و من را همراه علی فرستاد.بابا که موضوع را فهمیدخیلی ناراحت شد.با دا دعوا کرد و گفت: چرا بچه ها را برای کار می فرستی ؟بابا از اولهم مخالف کار کردن علی بود,چه برسد به اینکه مرا در حال فروشندگی ببیند.دا هم به خاطر شرایط سخت خانواده مستاصل مانده بود و دور از چشم بابا ما را راهی می کرد. من با ذوق و شوق دیگی را که دا توی آن لب لبی _نوعی غذای جنوبی _پخته بود ر,برمی داشتم و لب جاده می رفتم.علی هم از آمدن من ناراحت بود ولی به خاطر دا چیزی نمی گفت. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798