🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_بیست_و_دوم: از اول صبح من و علی حدود بیست تا بچه قدو نیم قد کن
بسم الله الرحمن الرحیم : حرف های علی ما را به فکر فرو می برد. می گفتیم:خب برویم به فلانی که پولدار است,بگوییم پول هایش را تقسیم کند.می گفت:نه نمیشه.اصلا اون ها برای این پولدار شده اند که پول دوست هستند و حاضر نمی شوند برای دیگران خرج کنند.بعد ما می گفتیم:خب چه کار کنیم آن ها بفهمند آدم های فقیر هم می خواهند پول داشته باشند.آن در از این حرف ها می زدیم تا کم کم خوابمان می برد. یکبار کفشم بد جور پاره شد. کفش دیگری هم نداشتم مدرسه بروم.علی گفت:نگران نباش . با هم کفش من رو می پوشیم.آن سال ما در شیفت مختلف درس می خواندیم.علی صبح به مدرسه می رفت و من بعد از ظهر.او به محض تعطیلی مدرسه یک نفس تا خانه می دوید.کفش های کتانی اش را از پا در می آورد و به من که آماده منتظرش بودم,می داد.کفش ها برای خودش تنگ بود و در پای من گشاد بود و لق می زد.وقتی آن ها را پایم می کردم و ر اه می رفتم, پاهایم به طرف جلو می سرید.و انگشتم از پارگی جلو کفش بیرون می زد.همیشه وقتی می خواستم از جلوی کوی فرشید یا کوچه کامبیزی ها که به خاطر بچه پولدارهای موس و ننرش به این اسم معروف شده بود,رد شوم,خیلی به خودم فشار می آوردم و سعی می کردم طوری راه بروم که انگشتم بیرون نزند.از مسخره کردن بچه های پولدار ان محله که منتظر چنین بهانه ای بودند تا کسی را به بازی بگیرند,می ترسیدم.تا از آهن محله رد شوم ,پایم بد جوری درد می گرفت.وفتی به علی گفتمکتانی هایش برای بزرگ است ,مقداری پنبه توی کتانی جای داداین کار هم بی تاثیر بود.توی هوای گرم جنوب پاهایم عرق می کرد و پنبه مچاله می شد و باز انگشتم بیرون میزد. و بد بختی من دوباره شروع می شد.. مدتی به این شکل سر کردیم تا بالاخره علی با پول کار کردن هایش برای خودش کفشی خرید و بابا هم پولی به دستش آمد و مرا نجات داد. اواخر سال 1355شهرداری در محل قبرستان قدیمی شهر که به آن ((قبرستان کهنه ))می گفتند ,شروع به ساخت خانه هایی برای کار گرانش کرد بابا هم در این پروژه کار می کرد.کارهایی مثل نگهبانی ,تحویل مصالح ساختمانی و نظارت کارگران بر عهده او بود. بعد از عمری دربه دری و خانه به دوشی این خبر برای ما باور نکردنی بود. فکر اینکه تا چند ماه دیگر خودمان صاحب خانه می شویم,خیلی خوشحالمان می کرد.اما آزار و اذیت های صاحب خانه ,چنان بابا را عاصی کرده بود که دیگر نتوانست تحمل کند.سقف ردیف اول را که زدند,ما را به یکی از این خانه ها برد,خانه که نه یک چهار دیواری بدون در و پیکر.حتی پنجره هایش را بابا با نایلون بست.ولی با این حال هرچه بود از مصیبت مستاجری و همنشینی با صاحبخانه بهتر بود. قبرستان کهنه کم کم به یک شهرک تبدیل می شد.در طول یکسالی که آنجا بودیم,بارها می دیدیم کارگران هر بار که زمین را برای ساختمان سازی می کنند,استخوان ها و اسکلت مرده ها را از زیر خاک بیرون می کشند.تنها قبری که از تخریب در امان ماند,قبر دختر سیده دوازده ساله ای به اسم هاشمیه بود که مردم اعتقاد عجیبی به او داشتند. به او متوسل می شدند و مرادشان را می گرفتند.هر بار رودل شهرداری بع این قبر نزدیک می شد به مشکلی بر می خورد و از کار می افتاد.دست آخر گذاشتند آنجا به همان شکل باقی بماند و با نذورات مردم آرامگاهی برای ش ساختند.یک آرامگاه خانوادگی هم که متعلق به یکی ازسران طوایف عرب خرمشهر بود,توسط خانواده اش خریداری شد.بعد ها آنجا را به مسجد تبدیل کردند. مردم می گفتند در زمان جنگ جهانی دوم اینجا حریم شهر بوده .وقتی نیرو های انگلیسی وارد خرمشهر می شوند,مردم اینجا سنگر می گیرند و بعد بد هم کشته ها را اینجا دفن می کنند و به این ترتیب ,این قبرستان شکل می گیرد. حتی قبلا شنیده بودم دو پسر بچه توی همین قبرستان کهنه ,نارنجک پیدا می کنند.چون شغلشان پیدا کردن مس و فروش آن بوده,به جان نارنجک می افتند.نارنجک منفجر می شود و هر دوی آن ها را می کشد. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798