بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_سی_و_ششم:
زن حرفم را گوش کرد ولی گریه زاری اش مرا دوباره به حرف آورد.گفتم:خب تو که این طوری می کنی,بچه بیشتر می ترسه.بیشتر بی قراری می کنه.اول خودت رو آروم کن بعد بچه ات رو.
گفت:یه چیزی می گی.جگرم داره می سوزه.هیچ کاری از دستم بر نمی یاد برا بچه بکنم.
نشستم و دستی به صورت دختر بچه کشیدم .دلم می خواست کاری کنم ,آرام شود ولی نمی توانستم.یک دفعه شنیدم مردی پرسید:کجا باید برم خون بدم؟با این حرف او از جا پریدم.توی این شرایط حداقل می توانستم خون بدهم.دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاق شدم که پر از کمد های بزرگ و ویترین دار فلزی بود.پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن آن ها به لبه ترالی بود.زود تر از آن مرد پرسیدم:من می خوام خون بدم کجا باید برم؟
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:چند سالته؟گفتم:هفده سالم تمام نشده.
گفت:نمی شه ,]نمی تونی خون بدی .از تو خون نمی گیرن.
گفتم :مگه من چمه؟
گفت:سنت زیر هجده ساله.لاغر هم هستی.خون رو از افراد بالای هجده سال می گیرن,تازه اگه وزنشون هم مناسب باشه.
خیلی ناراحت شدم.گفتم:خدایا من همین یه کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد.حالا چی کار کنم.......
فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم.چون او در جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود.به توصیه او بود که من و لیلا از خانه همسایه ها ملحفه ,بنزین و صابون جمع کردیم.با این تصمیم راهم را کشم تا از بخش خارج شوم.جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم,دیدم پرستاری سرش را بیرون آورد و گفت:آقای ....بگو مسئول سردخانه بیاد.یکی اینجا تموم کرده منتقلش کنه سرد خونه.
این را که گفت:ذهنم رفت سمت شهدا.دویدم توی حیاط.سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد.زن ها و مرد های زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند.مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند.مدام می گفت:چرا این طور ازدحام می کنید بالاخره همه اینا رو منتقل می کنیم جنت آباد.هر کی می خواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا.
با خودم گفتم:بروم ببینم جنت آباد چه خبر است.شاید آنجا بتوانم کاری انجام بدهم .از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم.سر خیابان ایشستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم.از خیابان عشایر یا چهل متری.چون خیابان عشایر به بیابان های جاده کمربندی منتهی می شد,صلاح ندانستم از آن مسیر بروم.از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم.ماشین ها که می آمدند پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند.داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی می گذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد.دست تکان دادم.نگه داشت.فقط دو مسافر زن سوار بودند.راننده پرسید:کجا می ری؟
گفتم:مستقیم.می خوام برم جنت آباد.
گفت:ماتا دم مسجد جامع می ریم.
گفتم:پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم.
تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ,دم گلفروشی محمدی از ماشین پیاده شدم و به راننده پول دادم .قبول نکرد گفت:صلوات بفرست.تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد سرازیر شدم.جنت آباد نزدیک خانه مان بود.بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمی ترسیدم .یادم افتاد یکبار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس آون بر می گشتیم]باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم.هر چه کنار جاده ایستادیم ,تاکسی گیرمان نیامد.هوا رو به تاریکی می رفت و زینب خسته شده بود نق می زد.ناچار پیاده راه افتادیم.نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ,گفتم:دا بیا از توی قبرستون میون بر بزنیم.دا گفت: خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته.
گفتم:چه اشکالی داره]اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن.بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم.دا هم به ناچار دنبالم آمد. حرف هایی روکه از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798