بسم الله الرحمن الرحیم : وقتی پاهای جنازه را گرفتم,یک لحظه احساس کردم,از تیره کمر تا سرم تیر کشید و موهای بدنم سیخ شد.تمام توانم را ازدست داده بودم.دستانم کرخت شده بود و دیگر قدرت نگه داشتن چیزی را در دستانم نداشتم.قلبم از شدت طپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند.انگار ساعت ها دویده بودم,گلویم می سوخت و نمی توانستم نفس بکشم.زینب که حال و روزم را دید,گفت:مادر,یه یا علی بگو و برش دار. گفتم:یا علی مدد و دست هایم را دور زانو های دختر حلقه کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.آخرین شهید گمنام را که غسل می دادند,غساله ها به اتفاق کسی که لیست می نوشت,گفتند:دیگه شهید تحویل نگیرید.از پا افتادیم.ما هم خونه زندگی داریم.هر چی دیگه آوردند,بذارید برای فردا. شروع کردیم به شستن غسالخانه .فضای داخل غسالخانه تاریک بود و به خاطر رفت و آمد هواپیماهای عراقی نباید لامپ را روشن می کردیم.با این حال می دانستم دیوار هایی که شهدا را به ان تکیه دادیم خون آلودند و حتی دود و سیاهی ناشی از انفجار در بدن شهدا دیوار را سیاه کرده,ولی دلم نمی گرفت به دیوار دست بکشم.زینب و مریم خانم دستکش به دست داشتند ,روی دیوار دست می کشیدندو می گفتند:اگر این خون ها این طور بماند,غسالخانه تا فردا بوی تعفن می گیرد.من هم با فشار آب شلنگ ,کف غسالخانه را شستم.بعد دست و پاهایمان را آب کشی کردیم و بیرون آمدیم.دیگر غیر از من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود.حتی بیرون غسالخانه هم خلوت شده بودو فقط جلوی غسالخانه مردانه,عده ای ایستاده بودند.خودشان را می زدند و گریه وزاری میکردند.چهره یکی از زن ها به نظرم آشتا آمد.جلو رفتم.خانم نوری معلم دوران ابتدایی ام بود.حال خیلی بدی داشت.گریه هایش دلم را به درد می آورد.آخر او زن شادی بود.هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.توی مدرسه با همکارانش با خوشرویی بر خورد می کرد و بگو و بخند داشت.ولی حالا سعی می کرد چادرش را صورتش بیندازد و شیون کند.وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم ,با گریه جوابم را داد و چند بار تکرار کرد:الهی داغ برادر نبینی.داغ برغادر نبینی.داغ برادر خیلی سنگینه.خواهر های دیگر خانم نوری خصوصا آنکه از همه کوچک عتر بود,بی تاب تر از خانم نوری بود.وقتی برادرشان را از غسالخانه بیرون فرستادند,غوغایی در جنت آباد به پا شد.شهید را سریع بردند و همراه شهید گمنامی که زینب و مریم خانم غسلش داده بودند,جلو مسجد جنت آباد گذاشتند.نماز میت خواندند و به سمت قبرهایشان بردند.چون خانواده نوری را می شناختم و برای خانم نوری احترام زیادی قائل بودم,همراهشان رفتم.زینب و یکی,دو نفر رفتند تا آن شهید گمنام را دفن کنند.کنار قبر ,دختر ها خودشان را روی پیکر برادر شان می انداختند.مادرشان از حال می رفت.پدرشان گریه می کرد و به زبان کردی می گفت:روله,قیطاس.روله,قیطاس.می دانستم قیطاس پسر بزرگ خانواده نوری است و در آمریکا درس می خواند.ولی وقتی پدر خانم نوری اسم قیطاس را می آورد,تصور می کردم او برگشته و به شهادت رسیده است.به همین خاطر ,وقتی کسی که اسم شهید را روی تابلو سیاه فلزی می نوشت,پرسید:اسم شهید جیه؟ من از آقای نوری پرسیدم:پدرجان اسم شهید چیه؟قیطاسه؟ یک دفعه انگار آتش زدند ,فریاد کشید:نگو قیطاس.نگو خودم رو می کشم.قیطاس من غریبه.جا خوردم.بدنم به لرزه افتاد.گفتم:ببخشید.اشتباه کردم. بعد از فامیل هایشان پرسیدم:این شهید,کدوم پسر خانواده نوریه؟ گفتند:بیژنه,آخرین پسرشان. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798