🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_سوم: صدای دا را از پشت سرم شنیدم,پرسید:چرا اینارو در
بسم الله الرحمن الرحیم : از طرفی کنجکاو بودم ببینم مسجد جامع چه خبر است.چون از زبان این و آن شنیده بودم نیروهایی که می خواهند به خط برونداز مسجد جامع اسلحه می گیرند و از آنجا تقسیم می شوند.از همه مهم تر می خواستم ببینم عاقبت چه می شود.جنگ تا کی می خواهد ادامهپیدا کند.حرف زینب هم توی سرم زنگ می زد که می گفت:سگ ها حمله کردن.تا صبح چشم بروی هم نذاشتیم و با سنگ سگ هاد رو زدیم.مرور این فکر ها ناراحتم می کرد.بالاخره رو به زینب و بقیه که یک گوشه وا رفته بودند,گفتم:من می رم مسجد جامع. زینب گفت:برای چی ؟ گفتم:باید بگیم اینجا چه خبره یه فکری کنن.معلوم نیست این قضیهئ تا کی می خواد سر و ته اش هم بیاد.از نیروی کمکی هم خبری نیست.اوضاع اینجا رو نمی بینی؟خودت رو نمی بینی؟از حال رفتی.باید بگیم نیرو بفرستند.این طور پیش بره دو روز دیگه باید یکی بیاد خودمون رو هم دفن کنه. گفت:تو این وضعیت کی به کیه؟کی حرف تو رو گوش می ده؟اونا الان یک سر دارن هزار سودا.به کی می خوای بگی؟این کار مردهاست.مردها باید برن نیرو بیارن. گفتم:حالا تا کی منتظر مردها بمونیم؟مگه خودمون چه مونه؟مگه خودمون زبون نداریم؟می ریم حرف می زنیم.بالاخره یکی باید پیدا بشه که به وضع اینجا برسه.هر چی میگذره عوض اینکه بهتر بشه بدتر می شه. زینب خانم دیگر چیزی نگفت.من هم از غسالخانه زدم بیرون.همین طور که به طرف در جنت آتباد می رفتم,چند نفر از همکاران بابا را دیدم.دست از کار کشیده بودند و می خواستند بروند.رفتم جلو.سلام کردم و سراغ بابا را از آن ها گرفتم.گفتند:نمی دونیم. امدم که بروم,یکی از انها گفت:آقا سید رو من قبل از ظهر دیدم.با چند تا سرباز که خدمه تفنگ صد و شش بودند,رفته خط پلیس راه.بهش گفتم؛آقا سید خیره.کجا؟گفت:دارم میرم خط.گفتم:کارت چی میشه؟گفت:کار ما امروز جنگیدن با دشمنه.گفتم:مگه نمی دونی شهرداری گفته هر کس سر کار حاضر نشه اخراجش می کنه؟ولی آقا سید گفت:گور پدر کار,دشمن اومده تو شهر می خواد ما رو از شهرمون بیرون کنه,اون وقت اینا منو تهدید به اخراج می کنن؟!خب بکنن.من وظیفه ام اینه که برم بجنگم. خوشحال شدم بالاخره بابای من هم جزو مدافعین شده است.تا ان موقع ناراحت بودم که کسی از ما جزو مدافعین نیست.مطمئن بودم اگر علی خرمشهر بود,حتما تا الان به خطوط درگیری رفته بود.به خودم گفتم:کاش می گذاشتند من خودم بروم خطوط . از در جنت آباد که بیرون آمدم,تعداد زیادی سرباز دیدم که کنار دیوار قبرستان دراز به دراز خوابیده بودند.به نظر می رسید خسته و گرسنه اند.یک تانک چیفتن هم آن طرف تر رها شده بود.از اینکه توی این شرایط این ها بیکار و بی عار روی زمین افتاده بودند و بعضی هایشان سیگار می کشیدندععصبانی شدم.رفتم جلو و با پرخاش گفتم:خجالت نمی کشیدعگرفتید اینجا خوابیدید؟مگه نمی بینید دشمن اومده تو شهر,داره مردم رو نابود می کنه؟می خواد شهر رو بگیره. صدای یکی عدو نفرشان در آمد که:خب ما چی کار کنیم؟فرمانده نداریم. عصبانی تر از قبل گفتم:چی کار کنیم,چیه؟شما الن نه مرده اید,عین مرده ها ببریم دفنتون کنیم ,نه زنده اید مثل زنده ها.بلند شید یه کاری بکنید.فرمانده ندارید ,غیرت که دارید.حداقل بلند شید کمک کنید جنازه شهدا رو به خاک بسپاریم.دوباره گفتند:خب به ما هیچ دستوری داده نشده,ما چی کار کنیم.گفتم:چرا باید منتظر دستور باشید.از وجدان خودتون دستور بگیرید. تحت تاثیر این حرف ها عدهد ای از سرباز ها بلند شدند و راه افتادند طرف جنت اباد.بعضی هایشان هم غر غر می کردند که :ما چی کار کنیم فرمانده نداریم؟ کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798