بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هفتاد_و_سوم:
دم دمای صبح خوابم برد و با صدای اذان پیر مرد غسال از جا پریدم.به سختی بلند شدم.تمام استخوان هایم درد می کرد.نماز که خواندم ,دوست داشتم خانه بودم و باز هم می خوابیدم ولی اینجا نمی شد.زینب و مریم خانم بعد از نماز شروع کرده بودند به حرف زدن .وقتی دیدند من آرام مچاله آن گوشه کز کردم,زینب خانم گفت:الهی بمیرم مادر تو اصلا نخوابیدی؟
گفتم:چرا چرت زدم.
گفت:نشسته که خستگی آدم در نمی یاد.ما تخت خوابیدیم باز تن مون کوفته است و دلمون می خواد باز هم بخوابیم چه برسه به تو.
بعد نگاهش را از من برگرداند وگفت:خدا کنه خبر بیارن جنگ تموم شده و عراقی ها رفتن .دیگه شهید نیارن.تکلیف ما هم روشن بشه.از جا بلند شد و چراغ نفتی را بیرون برد.به دنبالش صدای یکی از مرد ها آمد.می گفت:این نفت نداشته فیتیله سوزونده.اگه بذارید بی نفت بسوزه تو این آشفته بازار از کجا فیتیله بیاریم؟اون وقت چایی بی چایی.
تا آب کتری جوش امد و چایی دم کردند,آفتاب هم بالا آمد.توی این فاصله با زینب توی محوطه جلوی اتاق و مسجدی که مناره و گنبد نداشت و فقط برای نماز میت خواندن از آن استفاده می شد,قدم زدیم. با اینکه هوا خیلی خوب بود,ولی با هر نفس بوی باروت وارد بینی ام می شد.صدای انفجار ها که در تمام طول شب شنیده می شد,همچنان ادامه داشت.گاهی نیم ساعتی قطع می شد و دوباره شروع می شد.دیگر به شنیدن چنین صدایی عادت کرده بودم.به زینب گفتم:اینا شب و روز حالیشون نیست.
گفت:اینا چی حالیشون هست؟
کمی راه رفتیم.خشکی عضلاتم از بین رفت.ولی معده ام به هم ساییده می شد و ضعف شدیدی داشتم.کنار منبع آبی که برای استفاده خوراکی آورده بودند,نشستم تا دست و صورتم را بشویم.آب را در دهانم غرغره کردم.یک دفعه عق زدم و کف تلخی بالا آوردم.دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم.احساس کردم دنده هایم توی تنم فرو می روند.ماهیچه های گردنم کشیده می شدند.حتی دست هایم هم بی حس شده بودند.
وقتی از جا بلند شدم,سرم گیج رفت.احساس کردم زیر پایم خالی شد و توی گودال سیاهی فرو می روم.آهسته آهسته تا کنار اتاق آمدم.
برای صبحانه چند تا سیب زمینی و تکه نان هایی که از شب قبل مانده بود,وسط گذاشتند.مریم خانم هم از توی اتاق بیسکوئیت پتی بور آورد.دو,سه تا بیسکوئیت برداشتم و با اکراه خوردم.با اینکه می خواستم فقط جلوی تهوع ام را بگیرد ولی خیلی بهم مزه کرد و ان حالتم را از بین برد.
غسال ها با ملاحظه آن مقدار سیب زمینی و نان را خوردند و بین خودشان گفتند:بی قوه نمی شه کار کرد.این طور نمی شه سر پا ایستاد.
به ذهنم رسید به مسجد جامعی ها بگویم فکری برای غذای اینها بکنند.به این ترتیب,پیش برود این ها نمی توانند کار را ادامه بدهند.بعد گفتم:این همه نیرو آنجا ریخته بود ,یک نفر رو نفرستادند اینجا.حالا می آیند فکری برای غذای غسال ها بکنند؟درسته غسال ها شب ها رو که می مونن,حتما اضافه کاری می گیرن ومی کنن اضافه کاری چه ارزشی داره.تازه جونشون هم در خطره.می تونن دست از کار بکشن و بذارن برن.
از اینکه من را سر کار گذاشته اند و از دیروز چشمم به در مانده بود تا نیروی کمکی برسد عصبانی بودم.بعد صبحانه تصمیم گرفتم بروم مسجد.گفتم:الان می رم مسجد.اگه این دفعه اون پسره خواست وعده سر خرمن بده,باهاش دعوا می کنم تا بفهمه دیگه وعده بیخودی نده.از بین جمع بلند شدم و گفتم:من دارم می رم.
زینب گفت:کجا؟
گفتم:می رم مسجد جامع.
گفت:می ری چی کار؟
گفتم:برم ببینمم چی کار میشه کرد.
گفت:مگه دیروز نرفتی ؟از دیروز تا حالا چی کار کردن؟
گفتم:حتما یادشون رفته .امروز می رم یه کاری می کنم یادشون نره.راه افتادم.خون خونم رو می خورد.تا مسجد بیشتر از یک کیلومتر راه در پیش داشتم.منازل شهرداری را پشت سر گذاشته,به وسط های خیابان اردیبهشت رسیده بودم که دیدم وانتی درب و داغان دارد می آید.ماشین به من که رسید,راننده نگه داشت و گفت:خواهرم من می رم مسجدجامعه,اگه مسیرتون اون طرف هاست سوار شید.
آنقدر بدنم کوفته بود که از خدا خواسته به سوار شدن پشت وانت راننده غریبه راضی شدم گفتم:دست شما درد نکنه و بالا رفتم.راننده توی مسیر هر کس را می دید ,نگه می داشت و سوار می کرد.یک زن و یک بچه چهار ساله عقب سوار شدند.کمی جلوتر دو تا مرد دیگر به جمعمان اضافه شدند ولی نزدیک مسجد امام صادق(ع)در خیابان چهل متری پیاده شدند و بقیه رفتیم مسجد جامع.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798