🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_هشتم: گفتم:بابا کی اومد خونه؟ گفت:عصری اومد خداحا
بسم الله الرحمن الرحیم : سپاهی ها نگاهی به هم کردند.به نظر می رسید متأثر شده اند.یکی از آن ها گفت:آره.من وضعیت اونجا رو دیدم.وضع خیلی خرابه. یکی دیگر گفت:حتما به گوش جهان آرا می رسونیم. پرسیدم:من مطمئن باشم شما به برادر جهان آرا می گید؟ نمی دانم چطور این جمله را با بغض و ناراحتی گفتم که یکی از آنها گفت:بذارید،شاید از همین جا بتونیم ممد رو پیدا کنیم.شما خودتون باهاش حرف بزنید و جریان رو بگید. بعد هم رفتند سمت میز ابراهیمی.یکی از آنها گوشی تلفن را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.یک لحظه هول بدنم را گرفت.دستپاچه شدم.تعریف جهان آرا را زیاد شنیده بودم.با چیزهای که علی و بقیه درباره اش گفته بودند،ابهت و شان خاصی برای جهان آرا قائل بودم.یک لحظه به ذهنم رسید ،نکنه چون او یک فرد نظامی رده بالاست ،خیلی خشک و رسمی برخورد کند یا به خاطر شرایط سختی که این روز ها داریم عصبانی شود و بگوید:من چه کار کنم. همین طور که با خودم کلنجار می رفتم،جوان سپاهی با جاهای مختلف تماس می گرفت و دنبال فرمانده سپاه می گشت.آخر سر بعد از کلی با این و آن حرف زدن و معطل شدن ،گفت:خدا رو شکر.پیداش کردم. جهان آرا که پشت خط آمد،جوان سپاهی اول خودش کمی از وضعیت جنت آباد صحبت کرد و بعد گفت:خواهری اینجاست که با شما کار دارد.با خودش صحبت کنید. با خجالت رفتم و گوشی را گرفتم.خدا خدا می کردم بتوانم راحت حرفم را بزنم و او هم خوب برخورد کند.در حالی که حس و حالم روی صدایم تاثیر گذاشته و صدایم بدجور می لرزید،سلام کردم و گفتم:حسینی هستم.خواهر سید علی حسینی. جواب سلامم را داد و با صدایی بشاش گفت:جای علی حسینی خالیه.علی خیلی شیرمرده.الان اگه بود قطعا خیلی کمکمون بود،هم از نظر فکری هم کاری .خیلی کارها می تونست بکنه.بچه قوی و شجاعیه.دعا می کنم زودتر خوب بشه،دوباره تو جمع خودمون ببینیمش.بعد پرسید:جریان جنت آباد چیه؟چه مشکلی پیش اومده؟ من که تعریف جهان آرا از علی حالم را خیلی بهتر کرده بود و باعث شده بود ترسم بریزد،گفتم:تعداد ما تو جنت آباد کمه.نمی تونیم شهدا رو به خاک بسپریم.شب ها سگ ها حمله می کنن.مجبوریم با سنگ پرانی از جنازه ها محافظت کنیم.با وجودی که جنت آباد امنیت لازم رو نداره ،ولی مجبوریم بمونیم چون دلمون نمی یاد شهدا را رها کنیم و بریم.هیچ اسلحه ای هم نداریم از خودمون جلوی سگ ها یا چیزای دیگه دفاع کنیم.نیروی خاصی هم نیست از ما دفاع کنه. پرسید:اونجا کلا چند نفرید؟ گفتم:پنج تا زنیم،دو تا مرد. گفت:یعنی فقط شما چند نفر اونجایید؟بدون هیچ محافظی،بدون هیچ اسلحه ای؟ گفتم:بله. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و.پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798